محمدجواد لاریجانی
اندیشه حوزه
Publication year: 1381

‌‌‌ظهیری: بـا‌ نام و یاد خدا و تشکر از جناب آقای لاریجانی. پرسشهای خودمان را از اصول‌ و مبانی‌ لیبرالیسم‌ شـروع مـی‌کنیم. بـه نظر شما با توجه به تنوعی که در قرائتهای مختلف از لیبرالیسم‌ وجود دارد، اگر بخواهیم به صـورتی مدون در چند عنوان اصول لیبرالیسم را‌ دسته بندی کنیم آن‌ اصول‌ چه خواهند بود؟

لاریـجانی: اعوذ باللّه من الشـیطان الرجـیم، بسم اللّه الرحمن الرحیم.

در واقع لیبرالیسم مانند مارکسیسم محصولی از مدرنیته غرب است، و این دو ایدئولوژی از جهات مختلفی می‌توانند با ایدئولوژی‌های‌ دیگر تماس داشته باشند.

برای فهم نسبت بین لیبرالیسم و اسلام راه درست این اسـت که ما ابتدا لیبرالیسم را درست بشناسیم بدون اینکه سعی کنیم آن را با اسلام موافق یا‌ مخالف‌ کنیم، بعد آن را به برخی آموزه‌های اسلامی از جهات مختلف عرضه کنیم.

شاید در جهاتی موافق باشد و در جهاتی مـخالف کـه ما باید آنها را کشف کنیم. من برخی‌ از‌ این جهات را برای شما خواهم گفت.

البته با توجه به اینکه مارکسیسم در غرب بعد از یک قرن و اندی مضمحل شد، ایدئولوژی لیبرالیسم فعلاً بـی رقـیب است و این‌ اهمیت‌ توجه به لیبرالیسم را بالا برده است. اما چرا برای جوامع ما مهم است؟

مارکسیسم در دهه‌های ۵۰، ۶۰ و ۷۰ میلادی اگر چه یک ایدئولوژی غربی بود، اما ذهن همه‌ روشنفکران‌ تـحصیل‌کرده‌ دنـیای اسلام و جهان سوم را‌ درنوردیده‌ بود‌ و در جوامع ما اگر جوان‌های تحصیل‌کرده از بی‌مسؤولیتی بیرون می‌آمدند، به محضی که احساس مسئولیت می‌کردند، گزینه مهم‌شان مارکسیسم بود.

اسلام‌هایی‌ مطرح‌ می‌شد‌ که مارکسیسم اسـلام مـالی شـده بود، مثل اسلام‌ منافقین‌. ایـن رونـد حـتی در ذهن برخی از اهل فضل و روحانیت ما هم بی‌تأثیر نبود. شما وقتی کتاب مالکیت در‌ اسلام‌ مرحوم‌ طالقانی (ره) را می‌خوانید می‌بینید که گویی مـا یـک بـدهکاری‌ به مارکسیسم داریم و باید اصول آنها را توجیه اسلامی کـنیم.

بنده فکر می‌کنم امروز لیبرالیسم همین نقش را‌ در‌ اذهان‌ تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران جهان اسلام و کشور ما دارد. بنابراین بسیار مهم است‌ کـه‌ بـه آن تـوجه بکنیم.

لیبرالیسم توسط آراء بزرگان مختلفی رشد کرد، حتی برخی از آنـها ممکن‌ است‌ در‌ ظاهر مخالف بودند و مخالفت آنها به رشد لیبرالیسم کمک کرد. شاید اگر‌ من‌ بخواهم‌ نام بـعضی از اسـماء کـلیدی را ببرم، هابز بزرگترین پایه‌گذار مدون فکر لیبرال بود‌؛ اگر‌ چه‌ خیلی‌ها او را حـتی دیکتاتور هم می‌دانند، ولی تئوری قرارداد اجتماعی و سکولار شدن مبانی‌ مشروعیت‌ از ابداعات هابز است.

کتاب هابز در بـاب حـکومت کـه به لویاتان معروف‌ است‌ از‌ لحاظ استحکام در بیان (البته بر مبنای لیبرالی) مـثل کـتاب هـندسه است .

روسو و هیوم‌، افراد‌ دیگری هستند که نقش بزرگی داشتند. بعد از هیوم، جان اسـتوارت مـیل و بـنتام‌ کسانی‌ هستند‌ که پایه‌های لیبرالیسم کلاسیک را گذاشتند.

اما در قرن بیستم اسم درخشان، جان راولز اسـت‌ کـه‌ هنوز در قید حیات بوده و فکر او لیبرالیسم معاصر را شکل داده‌ است‌.

رابرت‌ نازیک و دورکـیم کـسانی هـستند که می‌شود گفت بعد از راولز نقش مهمی در قوام و سامان‌ دادن‌ تئوریک‌ به لیبرالیسم داشتند.

مـن لیـبرالیسم را ابتدا در پنج اصل برای شما‌ تقریر‌ می‌کنم. این پنج اصل مبتنی بر آراء جـان راولز اسـت بـنابراین اگر یک موقعی سخن از‌ قرائتهای‌ مختلف از لیبرالیسم شد پایه صحبت ما کاملاً روشن است. مـا آثـار‌ راولز‌ را که راجع به لیبرالیسم است پایه‌ قرار‌ می‌دهیم‌.

به نظر من پنـج اصـل مـهم در‌ این‌ خصوص وجود دارد که حدود ایدئولوژی لیبرالیسم را روشن می‌کند.

اصل اول؛ اصالت‌ عمل‌: مبتنی بر ایـن اصـل مـا‌ باید‌ به انسان‌ به‌ عنوان‌ یک گنج نهفته نگاه کنیم. این‌ گـنج‌ تـوسط عمل انسان‌ها استخراج می‌شود. عمل انسان است که انسان را می‌سازد‌. انسان‌ در طول حیاتش تا لحظه مـرگ‌ سـلسله‌ای از اعمال را‌ انجام‌ می‌دهد،این سلسله اعمال است‌ که‌ هویت انسان را می‌سازد. خـوشبختی یـا بدبختی و سعادت یا شقاوت براساس این اعـمال‌ اسـت‌. پس آنـچه که برای ما‌ در‌ ساختن‌ هویت انسانی مـهم‌ اسـت‌ اعمال انسان می‌باشد.

اصل‌ دوم‌؛ آزادی: این اصل ابتدا ادعایش این است که هـیچکدام از نـقشه‌های کلی که برای‌ سعادت‌ بـشر ارائه مـی‌شود، قابل اعـتماد نـیست‌. ادیـان‌ برای سعادت‌ بشر‌ نقشه‌های‌ کلی دارنـد. بـعضی مکاتب‌ بشری نیز چنین هستند. این اصل ادعا می‌کند اصلح اینست کـه مـا زمام اصل سعادت‌ و شقاوت‌ را به فـرد بدهیم. یعنی نقشه‌ سـعادت‌ هـر‌ فرد‌ به‌ اختیار خود او‌ بـاشد‌ و بـگذاریم هر فردی آنچه را که فکر می‌کند درست است، عمل کند و آنچه را که فـکر‌ مـی‌کند‌ او‌ را کامیاب می‌کند انجام دهد. ایـن بـیشترین‌ شـانس‌ را‌ برای‌ باز‌ کـردن‌ آن گـنج ارائه می‌دهد. استدلال لیبرالیستها ایـن اسـت که چون نقشه‌های کلی، عام هستند، مبتنی بر معرفتی هستند که می‌تواند خطاپذیر بـاشد و مـا نمی‌توانیم زندگی بشر را‌ از ابتدا تا آخـر، بـر اساس بـرنامه‌ای بـگذاریم کـه احتمال خطا دارد.

برای ایـنکه از این خطا خارج شویم یا شانس احتمال خطا را پائین بیاوریم، زمام امور را به‌ دست‌ افـراد مـی‌دهیم.

پس اجمالاً اصل آزادی دو ادعای بزرگ دارد:

اول اینکه نـقشه سـعادت فـردی اسـت و یـک نقشه عام بـرای رسـیدن به سعادت وجود ندارد و دوم اینکه هر کسی‌ باید‌ بتواند آنچه که فکر می‌کند درست است، عـمل کـند تـا شانس سعید شدن او از بین نرود.

پس اصل آزادی بـعد از ایـنکه‌ عـدم‌ کـفایت نـقشه‌های کـلی برای سعادت‌ را‌ بیان می‌کند دو مطلب را بیان می‌کند.

۱) بگذارید نقشه سعادت برای هر فرد به دست خودش باشد.

۲) بگذارید بتواند آنچه را فکر می‌کند درست‌ است‌، عمل کند.

اصـل سوم‌؛ لاضرر‌: اگر بنا باشد هر فرد آنچه را برای سعادتمند شدن خودش لازم می‌داند عمل کند، این اعمال با هم تلاقی پیدا می‌کنند؛

یعنی هر کسی با دیگری تعارض پیدا مـی‌کند‌ و لذا‌ چـیزی که هابز به اسم وضعیت طبیعی بیان می‌کند، یعنی جنگ همه علیه همه، به وجود می‌آید و این نقض غرض است. پس ما باید با اختیار خودمان بخشی از آزادی‌هایمان‌ را‌ از دست‌ بـدهیم. چـه بخشی را از دست بدهیم؟ آنجایی که با عملمان به دیگران ضرر می‌رسانیم.

پس اصل لاضرر‌ می‌گوید ما باید به خاطر یک مصلحت مهم که عبارتست از‌ پیـشگیری‌ از‌ ایـجاد درگیری و نا امنی، در عمل آزادیـ‌هایمان را تـا جایی دنبال کنیم که به دیگری ضرری نمی‌رساند‌.

‌‌البته‌ اینجا درباره ماهیت ضرر هم بحث می‌کنند. امری ضرر به دیگری محسوب می‌شود‌ که‌ در‌ امـوری کـه مربوط به او هست از او سـلب اخـتیار کند.

مثالش این است که‌ اگر کسی در جیبش پولی هست، این پول مال اوست و حق دارد در‌ جهاتی که دوست دارد‌ مصرف‌ کند. اگر کسی این پول را بر دارد، این تعرض به شخص و ضرر است، چون او دیـگر اخـتیار ندارد که از این پول استفاده کند.

مثال مهم دیگر این است که‌ اگر کسی در پارکی بنشیند و مثلاً جوانی رد شود و او را دعوت کند که اگر مایلی به منزل ما بیا و او را به منزل خـود بـبرد و یک فـنجان قهوه به او‌ بدهد‌ و ضمنا مواد مخدری نیز در اختیار او بگذارد و تعارف کند که اگر دوست داری استفاده کن؛ پس از مـدتی این جوان افیونی می‌شود اما این ضرر به او محسوب نمی‌شود‌، چـون‌ شـخص دعـوت کننده هیچگاه اختیار دعوت شونده را سلب نکرده است.

از این اصل یک نتیجه بسیار مهم پیدا می‌شود و آن آزادی بـیان ‌ ‌اسـت.

چون وقتی شما نظر خودتان‌ را‌ بیان می‌کنید، اختیار را از کسی سلب نمی‌کنید. بنابراین مـعنی نـدارد آزادی بـیان محدود شود. پس این اصل لاضرر یک نتیجه بسیار مهم دارد و آن این است که افراد‌ باید‌ بـتوانند‌ نظرات خودشان را آزادانه بیان‌ کنند‌. توجه‌ کنید که آزادی بیان از اصل آزادی در نیامده بلکه از اصـل لاضرر استنتاج شده و ایـن نـکته بسیار مهم و ظریفی در‌ منطق‌ لیبرال‌ است.

اصل چهارم؛ اصل امنیت یا دموکراسی یا‌ قرار‌ داد اجتماعی: امنیت اصطلاحی است که هابز به کاربرده است، بعدا راولز اصل دموکراسی را به جای آن می‌پسندد‌، هیوم‌ اگـر‌ چه با قرارداد اجتماعی موافق نیست، ولی عنوان قرارداد اجتماعی به‌ آن می‌دهد، به هر تقدیر لامشافحه فی الاصطلاح، ما اصطلاح دموکراسی را فرض می‌گیریم.

ادعای این اصل اینست‌ که‌ اگر‌ قرار شد آزادی‌ها مـحدود بـشود و افراد آزادی عمل را تاجایی پیش‌ ببرند‌ که به حدود دیگری وارد نشوند، لازم است یک ژاندارمی برای این کار وجود داشته باشد‌. یعنی‌ قوه‌ قهریه‌ای باشد که افراد را در محدوده آزادی‌هایشان حفظ کند.

ایـنجا مـسأله‌ تأسیس‌ حکومت‌ پیدا می‌شود، یعنی افراد با رضایت خودشان در یک قرارداد جمعی وارد می‌شوند و حکومت‌ را‌ تأسیس‌ می‌کنند تا امنیت را تضمین کند.

پس اصل دموکراسی چند مطلب مهم را می‌گوید‌:

۱) دلیل‌ وجودی حـکومت حـفظ امنیت است پس حکومت حداقلی است. وظیفه حکومت نشان دادن‌ راه‌ سعادت‌ نیست، بلکه سعادت به میل فرد وابسته است. کار حکومت حداقل است، یعنی فقط‌ مواظب‌ است که کـسی بـه حـوزه آزادی کس دیگر وارد نشود.

۲) دلیل مـشروعیت سـیطره‌ قـرارداد‌ اجتماعی‌ است، یعنی خود افراد قرارداد کردند که حکومت تأسیس بشود.

۳) مبنای تبعیت فرد از حکومت‌، وفای‌ به عهد است. چون خـود افـراد قـرارداد کردند، باید بر قرارشان پایدار‌ باشند‌.

البته‌ یـکی از مـعضلات لیبرالیسم این است که این وفای به عهد چگونه باید توجیه بشود‌. چون‌ مبنای‌ اخلاقی دارد و در لیبرالیسم از اخلاق صحبتی نـشده اسـت.

پس در اصـل‌ دموکراسی‌ سه مطلب مهم را باید در نظر داشته باشیم.

اول اینکه دلیـل وجودی حکومت امنیت است‌ و حداقلی‌ است، دوم دلیل مشروعیت سیطره قرارداد اجتماعی است و سوم دلیل تبعیت هم‌ وفای‌ بـه عـهد اسـت.

اصل پنجم؛ اصل عدالت‌ یا‌ انصاف‌: اینجا تأثیر راولز را می‌بینیم. راولز برای‌ عـدالت‌ مـبنای انصاف قایل است. اصل پنجم می‌گوید وقتی حکومت دوایر آزادی افراد را‌ ترسیم‌ می‌کند، شعاع این دایره‌ها بـاید‌ بـرای‌ هـمه مساوی‌ باشد‌ یعنی‌ هیچکس بیشتر از دیگری آزادی نداشته‌ باشد‌. این مبنا و مفهوم عـدالت یـا انـصاف در سیستم لیبرال است.

مفهوم عدالت‌ و انصاف‌ در لیبرالیسم این نیست که فقیر‌ نباشد، بلکه مـعنای آن ایـن‌ است که آزادی‌های افراد مساوی‌ است‌ و هیچکس امتیاز خاصی غیر از حدود مربوط به خـودش نـدارد. البته کسی که‌ پول‌ دارد، این امتیاز مربوط به‌ خودش‌ است‌ و امتیاز ویژه حکومتی‌ مـحسوب‌ نـمی‌شود، حـکومت به کسی‌ امتیاز‌ خاص نمی‌دهد، حکومت وظیفه‌اش حداقلی است، نه کاری به مال کـسی دارد، نـه کاری‌ به‌ امور شخصی کسی دارد، منتها مواظب‌ است‌ کسی به‌ حدود‌ دیگری‌ تـجاوز نـکند.

شـعاع این‌ حدود هم برای همه مساوی است.

ظهیری: ما می‌بینیم که نظریه دولت در فلسفه‌های جدید لیبرال‌، Walfair‌ state یـا دولت رفـاه است و این‌ نقش‌ دولت‌ را‌ از‌ آن حداقلی که‌ شما‌ می‌گویید بیشتر می‌کند.

لاریجانی: Walfair state در واقـع نـیازی بـرای تضمین آن حکومتهای حداقلی است، یعنی‌ حتی‌ اگر‌ دولت به نحوی وارد کارهایی که مربوط‌ به‌ کمک‌ بـه‌ فـقرا‌ و از‌ ایـن قبیل است بشود، از باب امنیت است. اگر در جامعه‌ای گرسنه زیاد بشود، طـبعا حـمله می‌کنند. پس برای اینکه امنیت حفظ بشود به فقرا کمک می‌کنند‌، نه از باب اینکه وظیفه حکومت کـمک بـه فقرا است. لذا دولت حداقلی ممکن است در امور Walfair وارد شود اما این ورود از باب شرافت ذاتـی آن امـور نیست‌، بلکه‌ از باب نیاز برای تمهید امـنیت و پیـشگیری از نـاامنی است.

به نظر من این اصول پنـج گـانه پایه‌های ایدئولوژی لیبرال را از جهات مختلف توجیه می‌کند.

ظهیری: برای کسانی که‌ در‌ خصوص لیبرالیسم تـحقیق فـلسفی می‌کنند، این سؤال مطرح مـی‌شود کـه اصولی کـه حـضرتعالی بـیان فرمودید چگونه استنباط می‌شود. بالاخره لیـبرال‌ها ایـن اصول را‌ باید‌ با براهینی بسازند. به عبارت‌ دیگر‌ باید پرسید که مـبانی فـلسفی این اصول چیست؟

لاریجانی: سه مبنای مـهم فلسفی است که بـه کـمک جمع آنها یا گاهی تـک تـک آنها، برخی‌ از‌ این اصول سامان پیدا‌ می‌کند‌.

مبنای اول اینست که ما باید دغـدغه حـق و باطل را کنار بگذاریم و دغدغه نـفع و ضـرر را مـبنا قرار دهیم. کـنار گـذاشتن غیر از رد کردن است. مـارکسیسم دغـدغه حق و باطل‌ را‌ رد می‌کرد، اما لیبرالیسم رد نمی‌کند، بلکه می‌گوید ما در مسیر عمل نگرانی‌مان باید نـفع و ضـرر باشد. ممکن است حق و باطل از نـظر فـلسفی کاوشی جـالب بـاشد، امـا این کاوش‌ وقت‌ گـیر است‌ و نتیجه نهایی هم به زودی نخواهد داشت و شاید هیچوقت هم نداشته باشد. پس حق و باطل نـمی‌تواند جـایی‌ باشد که ما برای تشخیص اعـمال و سـعادتمان بـه آن رجـوع کـنیم‌. لیبرالیسم‌ نمی‌گوید‌ راه حـق و بـاطل را نروید، بلکه می‌گوید هرکس دوست دارد برود لکن ما نمی‌توانیم منتظر بمانیم که ‌‌داستان‌ حق و باطل روزی حـل شـود و مـا از آنجا عملمان را شروع کنیم. ما‌ از‌ همین‌ الآن بـاید عـمل کـنیم و بـرای ایـن مـنظور باید ترازوی ما به نفع و ضرر حساس باشد‌، نه به حق و باطل.

نکته مهم در این جا این است که حق‌ و باطل مفهوم فردی نیستند‌، حق‌ و باطل بـاید حکایت از چیزی در عالم وجود کنند. حق و باطل مستقل از من و تو هستند ولی نفع و ضرر مربوط به من و تو می‌شوند. می‌گویند به جای حق و باطل که یک‌ عقربه بزرگ است، عقربه نـفع و ضـرر را بگذارید که کاملاً فردی و شخصی است. درست مثل اینکه ما در مسافرتی ممکن است کوه بلندی را ببینیم و همواره به سمت آن کوه برویم‌، این‌ کوه مانند همان عقربه بزرگ حق و بـاطل اسـت. انسان حق مدار همیشه حق را می‌بیند و خود را با آن تراز می‌کند. انسان لیبرال چنین کوهی را سراغ ندارد، عقربه کوچکی‌ در‌ دست خود دارد که نفع و ضـرر خـودش را معین می‌کند. او در هر اقدامی سـعی دارد نــفع خود را ماکزیمم و ضرر خود را مینیمم کـند.

دومین پایه فلسفی که‌ تلاش‌ می‌شود این اصول از آن بهره ببرد، اثبات شک معرفت‌شناسانه یا اپیستمولوژیک است. اثبات ایـنکه پایـه‌هایی که مورد تردید مـعرفت‌شناختی قـراربگیرند، نمی‌توانند هادی به عملی باشند که آن عمل‌ مطمئن‌ باشد‌.

شک اپیستمولوژیک یعنی اینکه ما‌ عملاً‌ نمی‌توانیم‌ مطمئن باشیم که هیچ یک از معرفت‌های ما خطا نیستند. همه معرفت‌های ما در معرض ایـن هـستند که روزی فاش شود‌ که‌ خطا‌ هستند.

ظهیری: آیا منظور شما این است که یک‌ لیبرالیست‌ نمی‌تواند رئالیست معرفت‌شناختی باشد؟

لاریجانی: بله.

ظهیری: از نظر وجود شناختی چطور؟ آیا به نظر شما یک لیبرالیست نمی‌تواند رئالیـست وجـود شناختی‌ باشد؟

لاریـجانی‌: لااقل‌ در حد اینکه اجمالاً واقعیتی وجود دارد، می‌تواند رئالیست باشد‌.

این مبنا که به اصل اشتباه‌پذیری دائمی انـسان (fallibility) معروف است یکی از مبانی فلسفی مهم لیبرالیسم است‌. برای‌ اثبات‌ ایـن مـبنا بـرهان‌هایی آورده‌اند. بخشی از آنها برهان‌های عوامانه‌ای است که‌ مربوط‌ به سیر تاریخی علوم می‌شود. می‌گویند ارسطو برای حـرکت ‌ ‌اجـسام مدلی داشت، گالیله نشان داد که‌ این‌ مدل‌ باطل است، نیوتن، مدل نیوتنی حـرکت را آورد، ایـنشتاین ثـابت کرد مدل‌ حرکت‌ نیوتن‌ باطل است و مدل جدید خودش را آورد. ارسطو فکر می‌کرد حقیقت را پیدا کـرده‌ و بعد‌ معلوم‌ شد اشتباه نموده است، نیوتن نیز همین گونه و قس علی هـذا.

پایه دوم مبنا‌ این‌ اسـت کـه جایی که ما در معرفتمان شک داریم، نمی‌توانیم بر اساس معرفتی‌ که‌ در‌ آن تردید هست، نسخه عمل متقن ارائه کنیم؛ یعنی نمی‌توانیم بگوئیم شما این کار‌ را‌ بکنید چون این کار بر مبنای درست قـرار دارد. وقتی درستی در معرض‌ تردید‌ است‌، نسخه‌ای هم که بر مبنای آن است در معرض تردید خواهد بود. لذا از اینجا‌ نتیجه‌ می‌گیرند که هیچ نسخه عامی نمی‌تواند موجود باشد.

بد نیست همین جا‌ اشاره‌ کـنم‌ کـه این بخش از مبنای شک اپیستمولوژیک فسادش بیشتر است، چون بر مبنای این اصل‌، حکومت‌ هم‌ نمی‌توان تأسیس کرد، چون حکومت باید جلوی تجاوز را بگیرد و اگر بنا‌ باشد‌ مورد تجاوز را حـاکم تـشخیص بدهد، ممکن است تشخیص او اشتباه باشد. حاکم باید دزد را‌ زندان‌ کند، اما از کجا معلوم که آقای قاضی حتما درست تشخیص داده‌ باشد‌. پس ما می‌بینیم برای اینکه عملمان موجه‌ باشد‌، لازم‌ نـیست نتایجش غیر قابل تردید باشند، بلکه‌ درجه‌ای‌ از اطمینان کافی است که عمل را موجه کند، همانطور که وقتی شما‌ می‌خواهید‌ سوار هواپیما شوید، ضروری نیست‌ که‌ یقین داشته‌ باشید‌ کـه‌ ایـن هـواپیما حتما سلامت به مقصد‌ مـی‌رسد‌، ایـن امـکان‌پذیر نیست، همین مقدار که قرائن نشان می‌دهند علی‌الاصول این هواپیما‌ در‌ معرض افتادن نیست کافی است.

پس‌ شک اپیستمولوژیک که امروزه‌ در‌ ادبـیات مـبلغین لیـبرالیسم در ایران‌ هم‌ بسیار مطرح است، در واقع مبنایی اسـت بـرای توجیه فردی بودن نقشه سعادت‌.

سومین‌ سرچشمه فلسفی برای اثبات اصول‌ لیبرالیسم‌ مسأله‌ گسترش تئوری تکامل‌ داروین‌ از بدن انـسان بـه‌ سـایر‌ جهات انسان از جمله کمال معنوی او است. داروین راجع به ظـهور بدن ما‌ گفت‌ سلول‌ها از تک یاخته شروع کردند‌ و در‌ مبارزه دائم‌ انواع‌، آن‌ که قوی‌تر بود ضعیف‌تر‌ را کنار زد و چـنین بـه نـظر آمد که همان قوی‌تر بهتر نیز هست. متفکران لیبرال‌ داروینیسم‌ را از حـوزه فـیزیولوژی به حوزه‌ هویت‌ انسانی‌ گسترش‌ دادند‌ و این طور بیان‌ کردند‌ که انسان در تکامل معنوی خودش هـم هـمین مـسیر را طی می‌کند. بگذاریم معرفت‌های مختلف انسانی‌ به‌ یکدیگر‌ تنه بزنند تا آنـکه قـوی‌تر و بـهتر است‌، بماند‌. پس‌ همان‌طور‌ که‌ در‌ درگیری سلول‌ها و موجودات در عالم طبیعت آن‌که قوی‌تر بود بـاقی مـاند، در عـمل هم بگذاریم افراد آزادانه عمل کنند، آن که قوی‌تر هست باقی می‌ماند. به عبارت‌ دیـگر آنـچه که می‌ماند اسمش را درست‌تر می‌گذاریم.

یعنی ما در تعاطی افکار و رشد معنوی هم اجـازه بـدهیم آن کـه موفق‌تر است، به عنوان درست‌تر مطرح باشد. این بحث از‌ تئوری‌ لیبرالیسم توسط فلاسفه‌ای مـثل رورتـی توسعه پیدا کرده است. ویلیام جیمز و رورتی نحله پراگماتیسم را ایجاد کردند. پراگماتیسم اسـاسش هـمین اسـت، یعنی گسترش داروینیسم از حوزه بدن به سایر‌ جهات‌ معنوی انسان. تأثیر این امر هم بـر مـسأله نسخه سعادت کاملاً روشن است.

شما این را در عمل سیاست‌مداران لیبرال هم مـی‌بینید. وقـتی‌ بـا‌ سیاست‌مداران غربی صحبت می‌کنیم خیلی‌ صریح‌ و روشن از برتری غرب بر سایر دنیا می‌گویند. از آنها مـی‌پرسیم چـرا شـما بر دیگران برتری دارید؟ می‌گویند یک مسیر تکاملی است، شما عقب ماندید‌ و مـا‌ جـلو رفتیم، پس ما‌ بهتر‌ از شما هستیم. این درست همان منطق داروینیسم است.

به نظر من این سـه سـرچشمه فلسفی پایه‌های توجیه فلسفی ایدئولوژی لیبرالیسم هستند؛ درست مثل ایدئولوژی مارکسیسم کـه پایـه‌های توجیه فلسفی‌اش‌ را‌ از ماتریالیسم دیالکتیک می‌گرفت.

ظهیری: اگر قـرار بـاشد اصـول لیبرالیسم و ارکان فلسفی آن نقد شوند. شما از چـه مـنظری به نقد آنها خواهید پرداخت و چه اشکالاتی را بر آنها وارد می‌دانید؟

لاریجانی‌: من‌ در مقابل‌ لیـبرالیسم کـه نفع‌مدار است، مسلک حق‌مداری را مـطرح مـی‌کنم. من از مـدافعان سـرسخت حـق‌مداری هستم و فکر می‌کنم‌ ما هرگز نـمی‌توانیم دغـدغه حق و باطل را کنار بگذاریم.

دغدغه نفع‌ و ضرر‌ بی‌ اشتهایی نسبت به حـق و بـاطل را می‌رساند. من می‌خواهم دو نوع نقد ارائه بـدهم. اولی مربوط است ‌‌به‌ نـقد لیـبرالیسم قطع نظر از اسلام و دومی نـقد اسـلامی لیبرالیسم است.

اگر ما‌ بخواهیم‌ لیبرالیسم‌ را نقد کنیم، هم می‌توانیم اصول پنجگانه را نـقد کـنیم و هم می‌توانیم نتایجی که از‌ ایـن اصـول بـیرون می‌آید را نقد کـنیم.

مـثلاً در اصل چهارم (اصل دمـوکراسی‌) گـفته می‌شود چون حدود‌ آزادی‌ها‌ باید حفاظت شود، با رضایت خودمان حکومت را جعل می‌کنیم.

ایـن خـودمان کدام خودمان است؟ فرض کنید ما جـمعی هـستیم و در این لحـظه در جـایی زنـدگی می‌کنیم مگر حکومت‌ها از تـک تک‌ ما پرسیدند که درست بشوند یا نه؟

دیوید هیوم نقد بسیار جانانه‌ای بر این اصـل دارد. در یـکی از آثارش اشاره می‌کند داستان این کـه مـا حـکومت‌ها را بـا تـصمیم خودمان می‌سازیم‌، داسـتان‌ مـضحکی است. مانند این است که انسان در خواب باشد و او را در خواب بلند کنند و در دورن یک کشتی بگذارند، بعد کـه بـیدار شـد بگویند ما باید یک ناخدا‌ انتخاب‌ کـنیم، ایـن کـشتی نـاخدایش انـتخاب شـده، جنابعالی اگر دوست نداری خودت را از کشتی به بیرون پرت کن.

شما فرض کنید یک برزگری که در دهی زندگی می‌کند، بگوید‌ من‌ اصلاً نمی‌خواهم حکومت تأسیس شود. به او مـی‌گویند به مصلحت توست که حکومت تشکیل شود، او اصرار می‌کند که اصلاً من می‌خواهم در کوه زندگی کنم و هیچ نیاز و مصلحتی‌ هم‌ برای‌ تأسیس حکومت نمی‌بینم (چون قرار‌ نیست‌ که‌ برای هـمه یـک نسخه داده شود). می‌گویند خوب پس شما تشریف ببرید هر طور صلاح می‌دانید زندگی کنید.

حال سؤال اینست‌ که‌ او‌ کجا برود؟ او که نه زبان بلد است، نه‌ پول‌ دارد، نه پاسپورتش را کسی تأیید مـی‌کند، پس ایـن چگونه اختیاری است. اسم قرارداد به نظر اسم نامناسبی است‌. ما‌ در‌ کدام قرارداد وارد شده‌ایم؟ تازه قرارداد مخصوص این نسل به نسل‌ بعدی چه ارتـباطی دارد؟ اگـر بگوئیم هر لحظه قرارداد بـگیریم کـه اصلاً منجر به تشکیل حکومت نمی‌شود، پس به‌ نظر‌ می‌آید‌ این ایده قرارداد در زمان فعلی جاری نیست.

برای علاج این‌ اشکال‌ آمدند مرمّتی کردند. کـسانی مـثل هابز گفتند که در یـک لحـظه‌ای در تاریخ، بشر وضعیتش خراب‌ شد‌ و تصمیم‌ گرفت حکومت درست کند و از آن به بعد همان قرارداد معتبر است‌. حتی‌ اگر‌ این حرف درست باشد و قرارداد نسل قبلی به بعدی منتقل بشود، تـاریخ هـرگز چنین‌ لحظه‌ای‌ را‌ ثبت نکرده است. پس این یک ادعای بی پایه‌ای است. هـابز ایـن را مـی‌گوید‌ و هـیچ‌ مـبنایی هـم نـدارد.

دیدند این هم علاج ندارد، گفتند قرارداد ضمنی بوده است‌، مثل‌ خـیلی‌ از مـعاملاتی که مـا انجام می‌دهیم. در اینجا سؤال این است که قراین این‌ ضمنی‌ بودن کجاست؟

می‌گویند همین که فردی از حکومت تـبعیت می‌کند، یعنی قرارداد ضمنی را‌ قبول‌ کرده‌ است. سؤال این است کـه اگـر تـبعیت نکند چه می‌شود؟ ما اگر فرد را ابتدا آزاد‌ بگذاریم‌ که تبعیت بکند یا نکند، آنگاه درست است و می‌توان از تـبعیت ‌ ‌کـردن‌ او‌ نتیجه‌ گرفت که قرارداد ضمنی را قبول دارد.

نهایتا تئوری قرارداد به اینجا رسید کـه افـرادی‌ مـثل‌ بنتام‌ گفتند این قرارداد نیست، بلکه نوعی مصلحت‌گرایی است، یعنی همه افراد به‌ نفعشان‌ اسـت که این شرایط را مراعات کنند؛ قرار دادی در کار نیست.

راولز می‌خواهد تئوری قرارداد‌ را‌ بر اسـاس این مصلحت‌گرایی بازسازی کـند و مـا را وارد محیط دیگری می‌کند‌ و آن‌ اصل نفع‌طلبی است. این اصل نفع‌طلبی نهایتا‌ تئوری‌های‌ قرارداد‌ و رضایت را مخدوش و دموکراسی را منهدم می‌کند‌.

معنایش‌ این است که صحبت این نیست که تو قبول داری یا نداری، صـحبت‌ این‌ است که به نفع توست‌. حال‌ سؤال این‌ است‌ که‌ این نفع را چه کسی تشخیص‌ داده‌ است؟ اگر تشخیص دهنده من هستم، بنابراین نباید بگویید نفع عمومی است، اگر‌ نفع‌ عـمومی اسـت پس کس دیگری تشخیص‌ داده است، پس نسخه‌ سعادت‌ از دست من خارج شده‌ و این‌ خلاف آن اصلی است که نقشه سعادت را فردی می‌داند.

من معتقدم این‌ نقدِ‌ بسیار مهلکی است. البته وصله‌ و پینه‌های‌ زیـادی‌ وجـود دارد ولی‌ آنچه‌ گفتم عصاره مباحثی است‌ که‌ به صورت خیلی زیر بنایی در جریان است.

باز در همین اصل مسأله تبعیت‌ مطرح‌ است. ما چرا باید از حکومت‌ تبعیت‌ کنیم؟ فرض کنید‌ حـتی‌ قـرارداد‌ هم بستیم و فرض کنید‌ در یک بیابانی هستیم و در آن بیابان شخصی است با کسیه‌ای پر از طلا و هیچ‌ کس‌ دیگر هم نیست و ما هم خیلی‌ به‌ پول‌ نیاز‌ داریم‌. انسان به خودش‌ می‌گوید‌ ایـنجا کـه کـسی نیست، این آدم را می‌کشیم، پولش را می‌گیریم و هـمانجا هـم خـاکش می‌کنیم. این‌ مسلما‌ خلاف‌ قرار داد است ولی از لحاظ عقربه‌ نفع‌طلبی‌ چه‌ چیز‌ این‌ کار‌ بد است؟ می‌گویند اگر این کار باب بشود یـک روزی سـر خـود او را هم زیر آب می‌کنند. جوابش این است که مـا ایـن را علنی نمی‌کنیم که‌ باب بشود.

وفای به عهد که پایه تبعیت است کجا اثبات می‌شود؟ اگر اساسش نفع‌طلبی است، پاسـخ ایـن اسـت که اتفاقا در بسیاری مواقع به نفع انسان است که بـه عهدش‌ وفا‌ نکند.

پس وفای به عهد باید بر اساس دیگری غیر از اصل قرارداد توجیه شود. این چیز دیـگر چیست؟ مـگر لیـبرالیسم چیز دیگری برای توجیه دارد؟ اخلاقی ندارد که پایه باشد‌، خدایی‌ هـم نـدارد که ناظر باشد، پس تعهد چه معنا دارد؟ بنابراین می‌خواهم بگویم تعهد به تولی از حکومت صرفا با وفـای بـه عـهد قابل‌ اثبات‌ نیست.

مبتنی بر لیبرالیسم کسی‌ که‌ در بیابان فردی را تنها گـیر مـی‌آورد و هـیچکس هم خبر ندارد، اگر او را بکشد، پولش را بگیرد و زندگی خودش را سامان دهد، علی‌ الاصول‌ کار نـامعقولی نـکرده اسـت‌. در‌ حالی که هیچ فردی این موضوع را تأیید نمی‌کند. بنابراین لیبرالیسم نمی‌تواند بر اساس نـفع‌طلبی افـعال انسان را توجیه کند.

در مورد اصل لاضرر باید گفت به نظر می‌رسد سخن‌ درسـتی‌ اسـت، امـا اینکه در مفهوم ضرر عنصر سلب اختیار مطرح باشد را خودشان هم پایبند نیستند. چون اگـر پایـبند باشند پس چرا فروش مواد افیونی را ممنوع می‌کنند؟ مگر کسی اگر‌ مواد‌ افیونی را‌ عرضه بـکند مـردم را مـجبور کرده که اینها را استفاده کنند؟

بعضی از افکار هم همینطور است. بعضی‌ از افکار می‌توانند نظام یک مـملکت را زیـرورو کنند. در انتخابات‌ اخیر‌ فرانسه‌ وقتی «لوپَن» به مرزهای پیروزی نزدیک می‌شد، تمام حـکومت و امـکانات کـشور بسیج شد که او رأی نیاورد‌، ‌‌در‌ حالی که قرار بود مبتنی بر اصل انصاف امتیازات افراد مـساوی بـاشد. بـه‌ لوپن‌ در‌ هیچ برنامه تلویزیونی اجازه تبلیغات نمی‌دادند. از همه امکانات دولتی علیه او اسـتفاده شـد. خلاف‌ اصل انصاف بود، در حالی که همه معتقد بودند درست است که این‌ کار بشود، چـون او‌ آدمـ‌ نژادپرستی بود و این نژادپرستی سبب می‌شد که فرانسه به هم بریزد.

ظهیری: آنـچه در فـرانسه یا جای دیگر اتفاق افتاده یا مـمکن اسـت اتـفاق بیفتد، مربوط به مقام تحقق یا مـقام «هـست‌» و حقیقت یک اصل مربوط به مقام «تعریف» یا مقام «باید» است. از خدشه‌ای کـه در مـقام تحقق وجود دارد، نمی‌توان منطقا آسـیبی را بـه مقام تـعریف مـتوجه نـمود. ممکن است اگر‌ بنتام‌ یا راولز یـا سـایر نظریه پردازان لیبرال با چنین مواردی در عمل مواجه شوند، عمل دولت فرانسه را تقبیح کـنند کـه چرا مطابق با نظر آنها عـمل نکرده است. برای‌ نـقد‌ یـک اصل تئوریک باید در مقام نـظر اشـکالی پیدا کرد نه مقام عمل.

لاریجانی: ما اگر موضوع ممنوعیت فروش مواد مـخدر را بـه فکر لیبرال عرضه کنیم، هـمه لیـبرال‌ها‌ مـعتقدند‌ کار درستی اسـت. بـنابراین اگر این درست اسـت بـا آن اصول جور در نمی‌آید. یا شما فرض کنید، تمام لیبرال‌های فرانسه یا دنیا معتقدند کـه بـاید جلوی لوپن گرفته‌ شود‌ یا‌ مثلاً بـاید مـانع رشد بـنیادگرایی‌ اسـلامی‌ شـد‌، تا آنجا که مـعتقدند در بعضی مدارس روسری زن‌ها نباید اسلامی باشد. چرا؟ چون معتقد هستند که این عمل سبب رشـد گـرایشی‌ می‌شود‌ که‌ آن گرایش با مبنای فـکر لیـبرال مـتضاد اسـت‌.

نـتیجه‌ این است کـه مـا در تشخیص نفع و ضرر فقط متکی نیستیم به اینکه این عمل سلب اراده می‌کند یا‌ نمی‌کند‌. وقتی‌ مـبانی لیـبرال عـرضه می‌شود، معنایش این نیست که در ذهن‌ فـیلسوف لیـبرال چـیز دیـگری نـیست. مـا فیلسوف لیبرال را با مجموعه چیزهای وسیع دیگری که قبول دارد در‌ نظر‌ می‌گیریم‌. او باید مبنای همگنی را ارائه بدهد. هیچ متفکر لیبرالی نیست‌ که‌ اجازه بدهد افیون را به طور وسیع در کـشورش عرضه کنند. پس معلوم می‌شود لیبرال‌ها غیر‌ از‌ این‌ اصول چیز دیگری را هم قبول دارند. در غیر این صورت، چارچوب‌ لیبرال‌ نمی‌تواند‌ جلوی ضررها را بگیرد. برخی ضررها وجود دارند که عقل سلیم بـه ضـرر داشتن‌ آنها‌ اذعان‌ دارد و اینها مطابق نظر لیبرال ضرر نیست، پس این اصول ناقص است و نمی‌تواند اعمال‌ ما‌ را توجیه کند و باید اعمال ما به جای دیگری هم متکی باشد.

اصل‌ اول‌ کـه‌ اصـالت عمل است، اصل خوبی است. اگر این اصل را به اسلام عرضه کنید‌، اسلام‌ هم دقیقا همین را می‌گوید. اسلام می‌گوید این اعمال ماست کـه مـا را‌ می‌سازد‌. حتی‌ اعمال ما روز قـیامت مـجسم می‌شوند.

پس ما این را قبول داریم که عمل بسیار‌ مهم‌ است. اما وقتی می‌گوئیم عمل جوهر انسان را می‌سازد، بسیار مهم است‌ که‌ اعمال‌ خوب و بـد مـشخص بشود. از این اصل تـا اصـل آزادی یک افت عظیمی اتفاق می‌افتد‌.

یک‌ جا‌ عمل ملاک ساختن ما می‌شود و جای دیگر لیبرالیسم می‌گوید در واقع هر‌ چه‌ دلت می‌خواهد انجام بده. این اصلاً همگن نیست.

اگر عمل اینقدر مـهم اسـت و اگر عمل ما‌، ما‌ را می‌سازد، پس چرا مهم نیست که بر چه اساس عمل کنیم‌. ما‌ انتظار مان این است که بعد از‌ اصل‌ اول‌ بگویند بسیار مهم است که اعمال خوب‌ و بـد‌ را بـا ملاکهای مـشخص، معین کنیم. اما می‌بینیم درست بر عکس می‌شود.

اما‌ مبنای‌ اصل دوم شک اپیستمولوژیک است‌ که‌ می‌گوید هـیچ‌ نسخه‌ کلان‌ برای سعادت وجود ندارد.

می‌گویند اگر‌ هم‌ چنین نـسخه‌ای ارائه شـود مـا نمی‌توانیم تبعیت کنیم، چون شک داریم که‌ آن‌ مبانی درست است یا غلط. این‌ مخالف حق‌گرایی در جـاهای‌ ‌ ‌دیـگر‌ است. فرض کنید مسأله فهم‌ پدیده‌ای‌ در علم فیزیک مطرح باشد. دانشمندان ضمن ایـن کـه مـعتقدند دانش‌شان می‌تواند اشتباه‌ باشد‌، فهم این مسأله و ارائه تئوری‌ درباره‌ آن‌ را کنار نمی‌گذارند‌.

اعتقاد‌ به ایـنکه یک حقیقت‌ خارجی‌ هست ولی ما آهسته آهسته به سمت آن می‌رویم و افت و خیز داریـم، منافاتی با‌ اینکه‌ نـقشه‌هایی مـی‌توانند به واقع نزدیک بشوند‌، ندارد‌.

هیچ آدمی‌ به‌ خاطر‌ اینکه تئوری اینشتاین در‌ آینده ممکن است لغو شود، نمی‌گوید پس هر کس تئوری خودش را بدهد.

ما نمی‌توانیم‌ حق‌ مداری را به علت شک اپیـستمولوژیک‌ زیر‌ پا‌ بگذاریم‌. طبیعی‌ است که این‌ اصل‌ با اسلام در تعارض کامل است. اسلام نقشه کاملی برای سعادت دارد، اگر چه تشخیص مسلمان‌ها‌ درباره‌ این‌ نقشه سعادت متکامل است و ممکن است در‌ جاهایی‌ اشـتباه‌ کـنند‌، اما‌ این‌ مسأله نافی نقشه اصلی نیست.

نقد دیگر بر این اصل این است که لیبرالیسم نمی‌تواند سؤالاتی که ما به عنوان انسان با آن در گیر هستیم نادیده‌ بگیرد، چون آن سـؤالات مـربوط به عمل ما هم خواهد بود. مجموعه‌ای از سؤالات برای انسان مطرح است که به آنها سؤالات ریشه گفته می‌شود. سؤالات ریشه ربطی به این‌ دین‌ و آن دین ندارد. هر انـسانی در مـعرض این سؤالات هست؛ اینکه ما دغدغه داشته باشیم که هستی ما ریشه دارد یا نه و هستی ما مبتنی بر یک غرضی بوده‌ یا‌ نه و عاقبت امر ما چه هست. لیـبرالیسم مـی‌گوید ایـن دغدغه‌ها را کنار بگذارید.

اما واقـعیت ایـن اسـت که لیبرالیسم نمی‌تواند انسان را از‌ این‌ سؤالات منفک کند. لیبرالیسم انسان‌ را‌ به کار دیگر مشغول می‌کند، بعد می‌گوید وقتت را برای این سـؤالات تـلف نـکن؛ این یک سیاسی کاری به تمام معناست.

لیـبرالیسم یـا هر‌ ایدئولوژی‌ دیگری که می‌خواهد راجع‌ به‌ سعادت انسان بحث کند، ناگزیر است که به سؤالات ریشه بپردازد.

لیـبرال‌ها نـمی‌توانند از ایـن سؤال فرار کنند.

از اینجا راه حق مداری از لیبرالیسم جدا می‌شود. حـق مداری می‌گوید‌ سؤالات‌ ریشه برای من جدی است. چرا ما باید مدعی بشویم که پاسخ‌های حق مدارانه بـه سـؤال‌های ریـشه همه ناکافی هستند و گیرم که ناکافی هستند، ولی معنایش این نیست کـه ایـن‌ سؤالات‌ را کنار‌ بگذاریم. مگر ما وقتی می‌خواهیم حقایق خارجی در علم فیزیک را بفهمیم، کنه قضیه را می‌فهمیم؟ ما بـه‌ انـدازه‌ای کـه مکانیک نیوتن به ما اجازه می‌دهد، حرکت اشیاء را‌ می‌فهمیم‌ و همان‌ مقدار را پایـه طـراحی هـواپیما، ماشین و موشک قرار می‌دهیم ضمن این که نا کافی هم هست. پس ‌‌مسأله‌ عدم کـفایت یـا احـتمال اشتباه نمی‌تواند ما را از سؤال ریشه منفک کند‌.

حق‌ مداری‌ جایگزین ندارد. لیبرال‌ها مثل مـارکسیست‌ها صـادقانه پاسخ خودشان را به سؤال ریشه نمی‌گویند. مارکسیست‌ها صادقانه‌ بر مبنایی ماتریالیستی می‌گویند اصـلاً ریـشه‌ای وجـود ندارد. ولی لیبرالیست‌ها از این مسأله‌ فرار می‌کنند و این نقطه‌ ضعف‌ آنهاست. ایدئولوژی زیر بنایی و ریـشه‌دار نـمی‌تواند از سؤال ریشه منفک بشود. جدایی راه حق مداری از لیبرالیسم از همین نقطه شروع می‌شود. در مـکتب حـق‌مدار نـقطه شروع، سؤالات ریشه است. لذا‌ انسان حق‌مدار اصیل و انسان لیبرال عمل گراست. اسلام انسان اصیل را مـی‌طلبد. چـون منطقش حق‌مدارانه است و به نظر من به همین دلیل اسلام با لیـبرالیسم مـلائمتی نـدارد.

نکته دیگری که باید‌ اضافه‌ کنم این است که ما می‌بینیم در ده سال گذشته تلاش‌های وسـیعی صـورت گـرفته که بین لیبرالیسم و اسلام جمعی صورت بگیرد و نوعی تلقی از اسلام که بـا لیـبرالیسم ملائمت دارد‌، ارائه‌ شود. این هدم اسلام است. یعنی کسانی که این کار را کردند، ابتدا زیربنای هـر نـوع ارزش معرفتی دین را تخریب کردند و گفتند معرفت دینی کاملاً مبتنی بر سایر‌ مـعارف‌ مـاست و ضمنا کاملاً شخصی است. هر کس بـخواهد بـین اسـلام و لیبرالیسم جمع کند، باید اسلام را دینی شـخصی جـلوه دهد. این قرائت از دین البته با لیبرالیسم ملائمت دارد‌، ولی‌ این‌ اسلام نیست.

بـرای ایـنکه شما‌ این‌ را‌ بارزتر بدانید بـرمی‌گردیم بـه اصل حـکومت کـه در آن اشـاره کردیم حکومت حداقلی است.

آنهایی کـه در کـشور ما معتقد هستند‌ حکومت‌ حداقلی‌ است، در مورد امر به معروف و نهی از‌ مـنکر‌ چـه دارند که بگویند؟ من فکر می‌کنم اگـر کسی کمترین آشنایی بـا دیـن اسلام داشته باشد، می‌داند کـه امـر به‌ معروف‌ و نهی‌ از منکر را نمی‌توان از اسلام برداشت. مراتب امر به‌ معروف و نهی از مـنکر از تـنذیر افراد هست تا جائیکه عـملاً جـلوی افـراد گرفته شود. ایـن دقـیقا مخالف‌ حکومت‌ حداقلی‌ اسـت. پس مـعلوم می‌شود اسلام نمی‌تواند مخصوص به ساحت فردی باشد‌ و این‌ خلاف صریح قرآن و تعالیم ائمـه اسـت و اسلام حتما دینی است که بـه سـاحت جمعی تـوجه دارد‌.

اجـمالاً‌ ایـنگونه‌ می‌توانم جمع بندی کـنم که لیبرالیسم یک ایدئولوژی کامل است. بعضی‌ها به‌ عنوان‌ مبارزه‌ با ایدئولوژی، ایدئولوژی لیبرالیسم را تـبلیغ مـی‌کنند. می‌گویند ما باید همه چیزمان غـیر ایـدئولوژیک‌ بـاشد‌ و عـملاً‌ هـم ایدئولوژی لیبرالیسم را تـبلیغ مـی‌کنند. ایدئولوژی لیبرالیسم فی‌نفسه دارای تناقض‌ها و تعارض‌های بسیار زیادی‌ است‌ و با اسلام هیچ تلائمی ندارد. اسلام منطق لیـبرال را مـانند مـنطق مارکسیسم رفض‌ می‌کند‌ و آن‌ را نمی‌پسندد.

ظهیری: بسیار متشکریم از شما که در ایـن گفتگو حضور یافتید.

لاریجانی: انشاء‌ اللّه‌ خداوند شما را موفق بدارد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *