احد فرامرز قراملکی
اندیشه حوزه
Publication year: 1381

ظهیری: بـسم‌ اللّه الرحمن الرحیم، با تشکر از جناب آقای قراملکی که در این نشست‌ حضور‌ پیدا‌ کـردند، بـحث مـا درباره هدف دین است. از آقای قراملکی می‌خواهیم که دیدگاه خودشان را‌ در مقوله هدف دین مطرح بـفرمایند.

قراملکی: من سعی خواهم کرد با دغدغه‌های‌ روش‌شناختی وارد بحث شوم‌. ابتدا‌ از آنجا کـه هر تحقیقی باید Problem oriented یـا مـسأله محور باشد، باید ببینیم مسایل این موضوع چیست. برای یافتن مسایل آن باید عنوان را تبیین و تحلیل کنیم. هدف دین با‌ هدف بعثت انبیاء مفهوما فرق دارد، اما ممکن است مصداقا به یک نـتیجه برسد. برای هدف دین باید دید دین چیست. مساوقت بین دین و بعثت یک نظریه در نسبت است، نه‌ همه‌ آن. بنابراین سؤال هدف دین از نظر روشی اعم است از سؤال هدف بعثت انبیاء. لذا نـاچار بـاید ببینیم که دین چیست و این خود یک بحث پر مخاطره و گسترده‌ای است‌.

اما‌ به هرحال باید ولو اجمالاً بدانیم دین چیست تا سپس هدف آن را بدانیم. نکته بعد اینکه هر سؤال از هدف، سـؤال Complex ای هـست؛ به قول منطق دانان‌ خودمان‌ نوعی جمع مسایل تحت مسأله واحد ممکن است داشته باشیم. چون واژه هدف خیلی چیزها را ممکن است پوشش دهد. لذا باید بگوئیم سؤال ما دقیقا چـیست.

بـه عنوان‌ مثال‌ فایده‌ با هدف خیلی فرق دارد‌ و از‌ مواضع‌ خطا این است که عده‌ای فوائد بعثت را در اهداف می‌گنجانند یا فوائد دین را در اهدافش می‌گنجانند.

قدمای ما گفته‌اند‌ که‌ ما‌ ینتهی الیـه الحـرکه یـک چیز است ما لاجدالشی‌ چـیز‌ دیـگر. ایـن نشان ‌می‌دهد که‌ سؤال، سؤال ‌کمپلکسی ‌است.

سؤال من اینست (یعنی وقتی می‌خواهم هدف دین را توضیح دهم این سؤال مهمی است‌) که‌ ملاک‌ تمایز فایده و هـدف چـیست تـا به لحاظ روش‌شناختی دچار اشتباه‌ نشوم، به دیـگر سـخن شاخص هدفمان چیست.

مقدمه سخن من این است که انبیاء برای «من حقیقی» آمده‌اند‌. من‌ یک‌ ملاک دارم، یک حـمل مـواطات داریـم و یک حمل اشتقاقی. ملاک «من‌ حقیقی‌»، حمل مواطات است، چـیزی می‌تواند «من حقیقی» باشد که به صورت مواطاتی بر من حمل شود‌. ببینید‌ کدامیک‌ از دو قضیه درست است؛ مـن جـسم هـستم یا من دارای جسم‌ هستم‌، پس‌ وقتی که من از جسمم سخن مـی‌گویم بـه یک معنی از من سخن می‌گویم‌ و به‌ یک‌ معنی از من سخن نمی‌گویم. وقتی از جسم سخن می‌گویم، مـی‌گویم مـن دارای جـسم‌ هستم‌، پس جسم همراه «من» نیست، «من» یک چیزی است که دارای جسم اسـت‌. سـازمان‌ روانـی‌ هم همینطور است. یعنی اینکه ما نمی‌توانیم این تحلیل روانشناسانه را اعلام بکنیم که‌ مـن‌ چـیزی نـیستم جز سازمان روانی، من دارای سازمان روانی هستم، من همان شادی‌ نیستم‌، من‌ همان افـسردگی نـیستم، من همان خصلتها و عواطف نیستم، بلکه دارای آنها هستم. پس همچنان می‌گوئیم‌ من‌ کیستم؟

به نـظر مـن مـارکس تحویلی‌نگر بود که فکر می‌کرد من هیچ چیز‌ نیستم‌، جز‌ هویّت اجتماعی. یعنی مـا آن اصـالت جمعی که مارکس می‌گفت (اینکه جامعه هویت بخش من‌ است‌)، آن‌ را تحویلی‌نگری مـی‌دانیم. بـاز مـی‌گوئیم اینجا حمل اشتقاقی است.

در تاریخ هم‌ همین‌ طور است. ما معتقدیم هگل نوعی رداکشنیزم (تـحویلی‌نگری) را مـرتکب می‌شود که می‌گوید من هویّت تاریخی‌ هستم‌. به عبارت دیگر تاریخ بـه مـن یـک ویژگیهایی می‌دهد، اما آن همه‌ واقعیت‌ من نیست. من اگر بخواهم از تحویلی‌نگری‌ در‌ امان‌ باشم باید دقـت داشـته بـاشم که هر‌ چیز‌ را که گفتم من نیستم جز او، اگر اشتقاقی بود، خـطا کـرده‌ام. زیرا‌ هیچکدام‌ از اینها من نیستم. یعنی‌ هیچکدام‌ از نیازهایی‌ که‌ مربوط‌ به ساحتهای مختلف من هست، نـیازهای‌ مـن‌ حقیقی نیست. در عین حال اینها به من بی‌ربط هم نیستند و جالب‌ ایـن‌ اسـت که همه این نیازها را‌ شما از طریق عـلم‌ و تـکنولوژی‌ و فـنّاوری می‌توانید مرتـفع کنید. پس‌ اینجا‌ چه می‌ماند؟ «مـن» مـی‌ماند، اسم این را می‌گذارم «من وجودی». این من وجودی یا‌ من‌ حقیقی یک رازهـای وجـودی دارد‌ و یک‌ سری‌ نیازهای وجودی. اتـفاقا‌ ایـن‌ رازها و نـیازهای وجـودی هـم‌ دو‌ طرف یک سکّه هستند.

من مـعتقدم کـه اگزیستانسیالیستها در این مسأله خیلی هوشمندی نشان‌ داده‌اند‌ که گفته‌اند آزادی و اختیار مسأله مـتافیزیکی‌ نـیست‌، بلکه یک‌ راز‌ وجودی‌ است. در عین حـال‌ این مسأله آزادی یک نـیاز وجـودی هم هست.

به گمان مـن آرمـان انبیاء این است‌ که‌ انسان را نسبت به رازها و نیازهای‌ حقیقی‌اش‌ شنوا‌ سازند‌. البـته‌ ایـن شنوا ساختن‌ در‌ یک مرتبه ضـعیفی از عـقل آدمـی هم برمی‌آید. عـقلی کـه اگزیستانسیالیستها هم روی آن تأکید مـی‌کنند‌. امـا‌ فقط‌ در یک منطقه. مهمتر از آن پاسخ‌ دادن‌ به‌ رازها‌ و نیازهای‌ وجودی‌ است. یعنی انبیاء و تـنها انـبیاء می‌توانند رازها و نیازهای وجودی را برای مـا پاسـخ بدهند. اگـزیستانسیالیستهایی کـه سـعی می‌کنند ما را نسبت بـه نیازها و رازهای وجودی شنوا کنند‌، هیچ کاری بیش از یک پرده برداری ساده و اولیّه نمی‌کند. یعنی اگـزیستانسیالیسم نـمی‌تواند پاسخ به رازها و نیازهای وجودی مـا بـاشد. پاسـخ بـه رازهـا و نیازهای وجودی مـا فـقط در دین است‌.

بنابراین‌ هدف دین به نظر بنده:

۱) شنوا سازی انسان به رازها و نیازهای وجودی اسـت.

۲) پاسـخ‌دادن بـه رازها و نیازهای وجودی.

یعنی انبیاء آمده‌اند کـه بـهینه شـدن انـسان را بـیاورند و انـسان را‌ با‌ خود حقیقی‌اش مواجه سازند و خود حقیقی را در انسان تأمین بکنند و نگذارند انسان در جهان طبیعت گم بشود. به گمان بنده می‌توان ادّعای‌ حصرگرایی‌ هم کرد. البته این سـخن‌ هنوز‌ نیاز به توضیح فراوانی دارد.

ظهیری: این من حقیقی همان «خود» نیست که در بیان انبیاء آمده و در بیان حکماء هم هست؟

قراملکی: ببینید در روایتی‌ که‌ می‌فرماید «من عرف نفسه‌، فقد‌ عرف ربّه» یـا جـایی که می‌فرماید «معرفه النفس

من انفع المعارف»، به نظر من اینجا لفظ را به معنای من حقیقی آورده. در ادبیّات امروزه این را به self ترجمه‌ می‌کنند‌. منتها آیا این لفظ در اصطلاح متافیزیسینهای مـا هـم همان معنی را می‌دهد یا اینکه یک مفهوم‌سازی فلسفی دیگری روی آن سوار شده؟ باید بگویم مفهوم‌سازی فلسفی از نفس با آن‌ نفسی‌ که در‌ روایات آمده تفاوتهای جـدّی دارد کـه مجال بخشش اینجا نیست. امـا ایـن من حقیقی که آثارش را‌ می‌بینیم، نه خودش را، در ادبیات روایی خودمان هم وجود دارد‌.

ظهیری: برای‌ روشن‌کردن‌ رازها و نیازها و پاسخ به آنها، باید حیطه راز و نیاز را هم مـشخص کـرد این مسبوق به ایـن ‌‌اسـت‌ که انسان‌شناسی قوی ای را انجام داده باشیم که بعد بتوانیم حد راز‌ و نیاز‌ را‌ هم مشخص بکنیم، چون بازاگر ما حد رازونیاز انسان را مشخص نکردیم، یک تعریف کلّی‌ است و باز ابهام در تعریف است.

قـراملکی: هـمینطور است. منتهی یک نکته‌ای را‌ بگویم که شاید راهگشا‌ باشد‌، من اساسا الهام را در این مسأله از کتاب فطرت استاد مطهری گرفته‌ام. گمان می‌کنم که این حرفهای من تداوم و تکمیل فرمایشات استاد مـطهری اسـت. فطرت کـتابی است که قدرش متأسفانه‌ شناخته نشده، کتاب بسیار مهمی است. استاد مطهری در کتاب فطرت خواسته بین شـناخت فطری و گرایشهای فطری با تمایزی که دارد، بحثی را باز کند و گرایشهای فـطری را خـوب کـار کرده‌ و من‌ شناخت فطری ایشان را ترجمه می‌کنم به رازهای وجودی، عینا و مصداقا و گرایشهای فطری را هم ترجمه مـی‌کنم ‌ ‌بـه نیازهای فطری. چون ایشان آنجا می‌فرماید که ملاک فطری و غیر فطری در‌ گرایشها‌ بـر مـی‌گردد بـه من عینی و من سِفلی، من حیوانی و من انسانی. من به جای این دو تا کلمه مـی‌گذارم وجودی و غیر وجودی. ممکن است این سؤال پیش بیایید که‌ کتاب‌ فطرت مـطهری چه ربطی دارد به هـدف دیـن!

حالا ربطش را در ذهن استاد مطهری می‌خواهم نشان بدهم. استاد مطهری در انتهای کتاب فطرت نظریات مختلف درباره منشأ دین‌ را‌ آورده‌ و نقد می‌کند. بنظرم می‌رسد بحث‌ از‌ منشأ‌ دین که حالا نظریّه فطری را قـبول کنید یا هر نظریه دیگری را بدهید با بحث هدف دین دو طرف یک‌ سکّه‌ خواهد‌ بود. برای اینکه هدفها، هدفهایی هستند که ناظر‌ به‌ نیازهای ما هستند و نیازها همان منشأ و خاستگاه مـا نـسبت به دین هستند. یعنی اینها با هم رابطه دارند و متقابلند‌.

بنابراین‌ من‌ روی سؤال شما تأکید می‌کنم و سؤال مهمی است و جواب من‌ هم این است که من احساس کردم باید یـک تـبیین و تکمیلی بر نظر شهید مطهری داشت و آن را‌ همچنان‌ تکمیل‌ کرد. اینکه رازهای وجودی چه هستند بحث دارد و اینکه نیازهای وجودی‌ چه‌ هستند، این هم بحث دارد. و توجه به مباحث اگزیستانسیالیستها، مخصوصا اگـزیستانسیالیستهایی کـه با کسانی مثل کی‌یر‌ کگور‌ همفکرتر‌ هستند یا کسانی مثل یاسپرس می‌تواند راهگشا باشد.

ظهیری: ما باید این بحث‌ را‌ که‌ می‌کنیم قطعا نفس‌شناسی فلسفی را هم تبیین بکنیم. این نفس را در واقـع چـه‌ مـی‌دانیم‌. آیا‌ این جدایی که مـطرح شـد مـیان من و ویژگیهای من را ذهنی و مفهومی می‌دانیم یا‌ این‌ جدایی را در عالم واقع‌و عالم اعیان هم می‌توانیم قایل باشیم. بحث نفس‌شناسی‌ خیلی‌ از‌ مـسائل اسـاسی بـحث است.

قراملکی: ببینید این من حقیقی را چند جـور مـی‌شود تفسیر‌ کرد‌. یکی اینکه بگوئیم یکی از این ابعاد است، یک نوع تحویلی‌نگری صریح است‌، یکی‌ اینکه‌ بگوئیم همه ایـن ابـعاد اسـت، دیگر اینکه بگوئیم یک نفس مجرّد جوهر است که مـتافیزیسین‌های‌ ما‌ به پیروی از فلاسفه یونانی گفته‌اند. یکی هم این است که عرض‌ شده‌ و یک‌ نظریه دیگر است.

مـن در واقـع حـرفم این است که هیچ کدام از اینها نیست‌.

چرا‌ کلمه‌ «من» را تـأکید مـی‌کنم و نمی‌گویم «انسان»؟ برای اینکه نمی‌خواهم کلی طبیعی را‌ به‌ میان بکشم. یعنی اصلاً آنچه که به ذهـن مـن مـی‌آید کلّی طبیعی است که این کلّی‌ طبیعی‌ می‌تواند به جنس و فصل تـقسیم بـشود، جـوهر مجرّد و غیره. من نمی‌خواهم اینها‌ را‌ انکار بکنم، همانطور که جسم را انکار‌ نمی‌کنم‌، نفس‌ بـه آن مـعنا را هـم انکار نمی‌کنم‌، اما‌ بحث ما این است که اولاً من حقیقی یکی از اینها نیست. ثـانیا‌ هـمه‌ اینها هم جمع بشود من‌ حقیقی‌ نیست. همه‌ اینها‌ سوار‌ بر من حـقیقی اسـت. صـد تا‌ فقیر‌ را اگر جمع کنید، یک نفر ثروتمند نمی‌شود. اینها همه فروعات «من‌« هـستند‌، لبـاس من هستند. جسم من لباس‌ من است. کما اینکه‌ ما‌ معتقدیم جسم مـا عـوض بـشود‌ من‌ که عوض نشده‌ام. بنابراین سازمان روانی هم لباس است. ما می‌توانیم با یک‌ بـرنامه‌ روانـ‌درمانی سازمان روانی خودمان را‌ کاملاً‌ تغییر‌ بدهیم. فیلسوفان ما‌ برای‌ اینکه مبنایشان فـلسفه یـونانی‌ بـوده‌ مبدأ و معاد را سوار فلسفه یونانی کرده‌اند. برای اثبات معاد هم مجبور شده‌اند یک‌ نفس‌ جـوهر مـجرّد را قـائل شوند. محدّثان‌ ما‌ با این‌ چیزها‌ مخالفند‌. تفکیکی‌های ما هم با‌ ایـن چـیزها مخالفند. در واقع این یک جور قرائت است از مفاهیم دین.

باید از‌ نظر‌ وجود شناختی این را مشخص بـکنیم‌ کـه‌ «من‌» مجرّد‌ است‌ یا مجرّد نیست‌ و همچنین‌ مشخص بکنیم که «من وجـودی» مـی‌تواند چیزی غیر از «نفس مجرّد» باشد. یا نـه بـگوئیم ایـن‌ من‌ وجودی‌ عادات، صفات و ویژگیهایی است کـه نـفس مجرّد‌ پیدا‌ می‌کند‌.

اگزیستانسیالیستها‌ در‌ واقع‌ بحث از تجرّد و عدم تجرّد را مطرح نمی‌کنند، اما مـسأله مـهمی است. یعنی باید با تـحقیق روی قـضیه مشخص بـشود، بـعد بـپردازیم به اینکه آیا اینها یک‌ حـالات و صـفات وجودی و ویژگیهایی ذاتی است، ذاتی نفس مجرّد است یا عارض بر نـفس مـجرّد است، من اینها را از ابتدا دارم یا بـعدا بدست می‌آورم. فیلسوفان اگـزیستانس اسـاسا بحث‌ فطرت‌ به این مـعنا را مـطرح نمی‌کنند، بحث امکانات وجودی را مطرح می‌کنند که به نوعی سر از مسأله فطرت مـا در مـی‌آورد. مسأله دیگر اینکه بالاخره مـن یـک کـل‌ هستم‌، آنچه کـه شـما الآن می‌بینید. بله شما وقـتی مـی‌خواهید داوری ارزشی بکنید، می‌گویید آقا این من یک ابعادش از نظر ارزشی جنبه عالی‌ و متعالی‌ دارد، یـک سـری جنبه‌ها هم‌ جنبه‌ سِفلی دارد، ولی بالاخره الآن جـزء ذات اوسـت.

بعد از آن از نـظر وجـودی، از نـظر ارزشی باید اینها را حـذف بکند یا آنها‌ را‌ باید حفظ بکند؟ یک بحث‌ دیگر‌ هم اینست که به هر جهت آیـا ایـن نیازها با همدیگر در ارتباط هستند یـا نیستند؟ نـیازهای وجـودی چـند تاست؟ چـه چیزهایی است؟ و واقعا بـاید روی آن بـحث بشود که کدامها هست، کدامها‌ نیست؟ نکته‌ خوبی آقای دکتر قراملکی مطرح کردند که بحث انسان را نـمی‌خواهند در حـد یـک کل مطرح بکنند. بحثی است که مـا در خـود فـیلسوفهای اگـزیستانس مـی‌بینیم کـه می‌خواهند بگویند هر‌ انسانی‌ در واقع‌ نوع است. ولی از این نظریه چه کسی می‌تواند دفاع بکند؟ برمبنای فلسفه صدرایی نمی‌توانید از این نظریه‌ دفاع بکنید. آنها هیچ دفاع متافیزیکی از این نـظریه ندارند. دفاع‌ فلسفی‌ نمی‌کنند‌. حرفی است که در واقع زده‌اند و از کنارش خیلی ساده و راحت رد شده‌اند. لذا این که ما ‌‌ملاکمان‌ در تشخیص نیازهای وجودی چیست. یک انسان‌شناسی بسیار قوی می‌خواهد که اگزیستانسیالیستها در‌ ایـن‌، واقـعا‌ بیم دارند.

ظهیری: نکته دیگر این است که وقتی ما می‌گوئیم که هدف بعثت پیامبران چیزی‌ است که مردم بدون پیامبران نمی‌توانند خودشان برسند. این را باید از چند‌ جهت مورد بـحث قـرار‌ بدهیم‌. ممکن است که مردم از زمانی که بعثت شروع شده مثلاً دهها قرن بگذرد تا برسند به اینکه بدانند چگونه باید زیست کـنند، چـگونه زندگی کنند؟ در حالیکه قرنها انسانهایی کـه ایـن‌ را نمی‌دانستند، به ابدیت پیوسته‌اند و در واقع آن مقدماتی که برای آن رازها و نیازهای وجودیشان بوده را از دست داده‌اند. تکلیف این بندگان خدا چه می‌شود؟ دیگری اینکه چگونه دلیلی داریـم کـه‌ بیاییم‌ یک تمایزی قـایل بـشویم که هر چه انسانها خودشان توانستند درک بکنند، لازم نیست پیامبران بگویند و هر چه که نتوانستند درک بکنند لازم است پیامبران بگویند؟ آیا حتی ما در مورد‌ ساده‌ترین‌ مسایل هم می‌توانیم حتی بین اندیشمندان به یـک اجـماعی برسیم و بگوییم که لااقل اجماع اندیشمندان را ملاک قرار بدهیم؟ چون بعضیها آمده‌اند گفته‌اند هر چه را که بشر با عقل‌ خودش‌ بتواند دریابد این از حیطه رسالت انبیاء خارج می‌شود و هر چه را کـه نـتوانست برسد درون آن اسـت.

قراملکی: داستان نفس در مفهوم‌سازی اگزیستانس از چند نظر قابل تأمل‌ است‌. یکی‌ این که به نظر بنده‌ نـفسی‌ که‌ فیلسوفان روی آن تأکید کرده‌اند، رهیافتشان عین رهیافتی است که در اینجا گـفتم؛ یـعنی اگـزیستانسیالیستها گفته‌اند که نمی‌شود گفت انسان جسم‌ است‌ یا‌ نمی‌شود گفت انسان حالات روانی است. بنابر این‌ خـواسته‌اند‌ ‌ ‌در بـُن اینها یک انسانی را تعریف کنند و آن هم من حقیقی است. منتهی این نفس نـاطقه یـا نـفس‌ جوهر‌ مجرد‌ ناطقه یک مُدل است از دهها مدلی که می‌شود یافت‌. به هرحال فیلسوفهای مـا با آن میراث خواری که از فیلسوفان یونان داشته‌اند، این را گفته‌اند. منتهی به‌ نظر‌ مـن‌ اینجا دو احتمال مطرح اسـت کـه این دو احتمال به شدت‌ هم‌ قابل نقد است. یکی اینست که آقایان فکر کرده‌اند که این تنها مُدلی است که می‌شود‌ داد‌. یعنی‌ اگر ما این نفس مجرّد جوهر ناطق را نداشته بـاشیم، پس حقیقت‌ انسان‌ را‌ نداریم. یعنی عنوان کرده‌اند که مدلهای دیگری نمی‌شود برایش گفت. در حالیکه خود تعارض‌ بین‌ نفس‌ اشتقاقی و نفس حقیقی بهترین راه است برای نقد آن. پس این انسان حقیقی را‌ واقعا‌ نمی‌شود یافت. نـکته بـعدی که شدیدا در نظریه نفس قُدما قابل طرح است‌، سرایت‌ دادن‌ آن به مفاهیم دینی است. واقعا در این که مفهوم‌سازی قرآنی و دینی از انسان‌ حقیقی‌ همان نفس است که ما از آن یاد می‌کنیم، هـیچ دلیـلی نداریم. یعنی‌ ممکن‌ است‌ که یک عده از راستکیشها بیایند و بگویند اصلاً این تحریف است، این تحویلی‌نگری است. یعنی‌ انسان‌ قرآن خیلی تفاوت دارد با این نفس ناطقه مجرّده. کما ایـنکه رأیـ‌ علامه‌ مجلسی‌ این بود. علاّمه مجلسی رأی قاطعش این بود که مجرّد بودن و این جوهر و این چیزهایی‌ که‌ آمده‌، در روایات که نگاه می‌کنیم نمی‌شود یک جوری دفاع کرد. بنابراین خـطاست‌ اگـر‌ فـکر کنیم که تنها مدل انـسان هـمین مـدل فیلسوفان است. یا اینکه فکر کنیم انسان قرآن‌ هم‌ همین نفس ناطقه فیلسوفان است. من بدلایل فراوانی از جمله به این‌ دو‌ دلیـل نـمی‌خواهم کـه در این بحث نفس‌ ناطقه‌ را‌ بیاورم. می‌خواهم که هـمان «مـن» را بگویم‌ و اگر‌ گفته بشود به بنده که این «من» چیست؟ می‌گویم که اگر شما در «نفس‌ ناطقه‌» گفتید که حقیقت آن چـیست‌ مـن‌ هـم می‌گویم‌ (خیلی‌ ساده‌).

نکته بسیار مهم دیگر اینست که‌ آنـچه‌ ما می‌گوییم در مورد آرمان است. آرمان، رازها و نیازهای وجودی است، اما‌ حقیقت‌ این است که به این آرمـان‌ نـمی‌شود رسـید، مگر اینکه‌ شرایطی‌ فراهم شده باشد. ما می‌دانیم‌ که‌ من حـقیقی بـا این تعیّنات و این تعیّنات با من حقیقی تأثیر و تأثر دارد‌.

بنابراین‌ پیامبر نمی‌تواند کاری با این‌ امـور‌ نـداشته‌ بـاشد. بحث ما‌ دو‌ رهیافت دارد. یکی اینکه‌ آرمان‌ انبیاء چیست (که قدرت تبیینی بـه مـا بـدهد) و دیگر این است که انبیاء برای‌ تحقق‌ این آرمان چه وظایفی دارند و چه‌ مـقدماتی‌ را بـاید‌ فـراهم‌ کنند؟ حال‌ یک نکته خیلی باریکی‌ وجود دارد. آن نکته باریک این است که ما وقتی کـه آرمـان را مشروط به‌ شرایطی‌ کردیم، آیا نفس تحقق آن شرایط‌ بسنده‌ می‌کند‌ یا‌ تحقق‌ آن شـرایط الزامـا‌ بـاید‌ به دست انبیاء باشد؟ فرض کنید ما برای رسیدن به آرمانمان دهها شرط داریم شـرایط اجـتماعی، فرهنگی‌ و فردی‌. حالا‌ برای رسیدن به آن آرمان، اگر آن‌ شرایط‌ خودشان‌ تحقق‌ پیـدا‌ بـکنند‌ آیـا می‌گوییم کفایت دارد و پیامبر با مردم کاری ندارد یا نه پیامبر باید خودش این شرایط را فـراهم بکند؟ ایـن دو بحث را باید از هم جدا بکنیم‌. نظر خیلی‌ها این است که پیامبر تـا آنـجایی کـه لازم است آن شرایط را ایجاد می‌کند، اما اگر پیامبر در فضایی باشد که آن شرایط (به فرض) خود بـه خـود‌ فـراهم‌ شده باشند آن وقت دیگر نیازی نیست؟

من رأی خودم این است که اتفاقا ایـنطوری نـیست. ما حتی در ایجاد شرایط به انبیاء نیازمند هستیم. اما نیازمندی اینجا با نیازمندی در‌ آرمان‌، فرق دارد. مـن گـمانم این است که تجربه سه قرن اخیر بشر گویای همین مطلب اسـت. بـشر در قرن هجدهم فکر می‌کرد که‌ علم‌ و صـنعت را بـه دسـت آورده‌، قرن‌ ۱۹ فکر می‌کند تکنولوژی آمده و هـمه آن شـرایط را می‌تواند فراهم کند، دیگر استغنای از انبیاء را لحاظ می‌کردند و به تدریج که گاهی مـن‌ بـه‌ کار می‌برم، پیامبران سکولار‌ ظـهور‌ کـردند. اما وقـتی کـه ایـن سه قرن گذشت، امروز کانت را مـی‌بینیم کـه ظاهرا در ایجاد این شرایط هم به انبیاء نیاز دارد. سرّ آن هم این اسـت کـه اگر‌ این‌ شرایط ارتباط دارد به رازهـا و نیازهای وجودی، اگر ایـن رازهـا و نیازهای وجودی را پیامبر است کـه مـی‌فهمد چیست، انطباق شرایط بیرونی با رازها و نیازهای وجودی هم امری است که مـا‌ در‌ آن بـه‌ انبیاء نیاز داریم.

یعنی دیـن بـه مـا می‌گوید که ایـجاد آن شـرایط هم با کمک انـبیاء اسـت‌. فقط تنها چیزی که من می‌گویم، این است که در تبیین‌ اهداف‌ دین‌ به صـد فـکر کنیم، چون که صد آمد، نـود هـم پیش مـاست. یـعنی اخـتلاف من اینجا با ‌‌تـفکرّ‌ رایج مشّائی در همینجاست که مشّاء می‌گوید در عدالت اجتماعی نیازمند به پیامبریم‌، پس‌ این‌ آرمان انـبیاء اسـت. من می‌گویم این نود است، شـما بـیایید بـه صـد فـکر کنید، چون‌ کـه صـد آمد نود هم پیش ماست.

دو جور می‌شود عدالت اجتماعی را‌ مفهوم سازی کرد. یکی‌ اینکه‌ عدالت اجـتماعی را مـفهوم‌سازی کـنیم، در راستای نیازها و رازهای وجودی و یکی هم بـدون تـوجه بـه رازهـا و نـیازهای وجـودی. بدون توجه به این رازها و نیازهای وجودی، عدالت اجتماعی از هر کس ساخته‌ است. ولی عدالت اجتماعی که بتواند آزادی و اختیاز بشر و کرامت انسانی را حفظ بکند، در تبیین آن ما نیازمند تـعالیم انبیاء هستیم. بنابراین آن رأی مختاری که من می‌خواهم دنبال کنم‌ دست‌ انبیاء را نمی‌بندد. بلکه دست‌آنها را بازتر می‌کند. در حقیقت نیازهای‌مارابه انبیاءبیشتر رومی‌کند

ظهیری: بسیار متشکریم از جناب آقای دکتر قراملکی که در این گفتگو شرکت فرمودند.

قراملکی: آرزوی موفقیت می‌کنم‌ برای‌ شما و من هم تشکر می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *