ظهیری: بسم اللّه الرحـمن الرحـیم. ضمن تشکر ازمساعدت شما در تکوین این گفتوگو؛ میدانید که شبهات فراوانی پیرامون مقوله آزادی و نسبت آن بـا دیانت مطرح شده است. بحث ما نیز ناظر به همین شبهات است. یکی از مهمترین شـبهههای رایج این است که انـسان در حـوزۀ دینداری با عنصری به نام تکلیف سروکار دارد؛یعنی در واقع با نوعی الزام در تبعیت از یکسری دستورات از پیش تعیین شده. از طرفی انسان موجودی است آزاد و صاحب اختیار و بیعلاقه به اجبار و الزام و اکراه. اگر انسان واقعا آزاد است و اسلام بر این آزادی صـحه گذاشته است، چگونه میتوان میان آن آزادی و این الزام و مسؤولیت در حوزۀ تکالیف دینی جمع کرد؟ آیا نمیتوان از برخی مفاهیم دینی این نتیجه را گرفت که اطاعت الزامی که در فقه برای یک مسلمان قرار داده شده است، با آزادی او منافات دارد و اگر آزادی را اصـلی گیریم، آیـا نمیتوان از برخی آیات قرآن از جمله آنجا که خداوند به پیامبر خویش میفرماید: «لست علیهم بمصیطر» (غاشیه۲۲)؛ تو بر مردم سیطره و تسلط نداری .یا این آیه که «و ما جلعناک علیهم حفیظا و مـا انـت علیهم بوکیل» (انعام۱۰۷) چنین نتیجه گرفت که اسلام انسان را در زندگی اجتماعیش آزاد گذاشته و هیچ الزام واجبار و اکراه و در نتیجه تکلیفی که مخالف این آزادی باشد قرار نداده است؟
آیت اللّه مصباح یزدی: در مقابل این آیـات کـریمه آیاتی داریم که ابتدائا برحسب آنچه گفتید، به نظر میرسد که با یکدیگر تناقص دارند (که درحقیقت تناقضی نیست و بیان خواهیم کرد). در قرآن داریم که: «و ما کان لمؤمن ولامؤمنه اذا قضی اللّه و رسوله امـرا ایـن یـکون لهم الخیره من امرهم» (احزاب۳۶) وقـتی خـدا و پیـامبر چیزی را برای مردم انتخاب کردند و دستوری دادند، هیچ کس حق انتخاب و اختیار در مقابل آنها ندارد. «و ما کان لمؤمن و لا مؤمنه» یعنی برای هیچ مرد و زن مـؤمنی چـنین حـقی نیست که «اذا قضی اللّه و رسوله امرا» وقتی خداو پیامبر قـضاوت و حـکمی کردند، هیچ کس حق ندارد که «ان یکون لهم الخیره من امرهم» هیچ مرد و زن مؤمنی در مقابل خدا و پیامبر هیچ حق اختیار و انتخاب ندارد. ایـن آیـه ایـنطور میگوید، آن آیه هم که شما اشاره کردید، میگوید: «لست علیهم بمصیطر« بـراساس برداشت برخی آقایان، پیامبر حق دستور دادن به کسی را ندارد؛ پس یا باید بگوییم این قرآن «العیاذ باللّه» متناقض است و یـا چـند تـفسیر را بپذیریم و بقیه آن را رها کنیم.
در جای دیگر در قرآن کریم میفرماید: «النّبیّ اولی بـالمؤمنین مـن انفسهم» (احزاب۶) پیامبر حتی از خود مردم به خودشان اولی است؛چه آن را به معنای سزاوارتر بگیریم، چه به معنای داشـتن ولایت بـگیریم. وقـتی خود مردم حق دارند نسبت به خودشان تصمیمی بگیرند، پیامبر سزاوارتر است که دربـارۀ آنـها تـصمیم بگیرد. تا آنجا که من اطلاع دارم، تمام مفسران همین معنی را برای این جمله گفتهاند؛ یعنی تصمیم پیـامبر مـقدم بـر تصمیم مردم است و وقتی او تصمیمی گرفت، دیگران حق ندارند در برابر تصمیم او اظهارنظر کنند، البته در امور اجـتماعی و آن مـحدودهای که پیامبر حق دارد در امور شخصی یا امور اجتماعی مردم دخالت کند. اینجا در مقام بـیان مـحدوده اثـر نیست؛ اگر اطاعتی نداشته باشد در محدوده خاص است. اما اصل اینکه پیامبر بر دیگران ولایت دارد و تصمیم او مـقدم بـر تصمیم دیگران است، از این آیه استفاده میشود.حال کسانی که به آیۀ «لست عـلیهم بمصیطر» اسـتناد مـیکنند، این آیات را چگونه تعبیر میکنند؟
وقتی ما به سیاق آیاتی مانند «ماجعلناک علیهم حفیظا» و «ما عـلی الرسـول الاّ البلاغ» (مائده۹۹) بنگریم و لحن آیه را بررسی کنیم که در مقام بیان چه چیزی اسـت، خـطاب او بـه پیامبر در مقابل چه کسانی است، در مقابل مؤمنان یا کفار؟ ”لست علیهم بمصیطر” به مؤمنان میگوید، یا کسانی دیگر؟ ”مـاجعلناک عـلیهم حـفیظا،” یعنی نسبت به مؤمنان یا نسبت به کفار”لست علیهم بوکیل” را نسبت به چـه کـسی میگوید؟ وقتی ما قبل و بعد آیات را ببینیم و این جمله را مثله نکنیم و با توجه به سیاق آیات معنایش را در نظر بگیریم، روشـن اسـت که این آیات در مقام دلداری دادن به پیامبراست. پیامبر اکرم از آنجا که مظهر رحمت و عـطوفت الهـی است، بسیار نگران بود که چرا مردم راه حـق و حـقیقت و راه اسلام را نمیپذیرند و از دین خدا اطاعت نمیکنند. نـگران ایـن بود که چرا مردم خودشان را جهنمی میکنند و دلش میسوخت. آن آیه شریفه میفرماید: ”فعلّک بـاخع نـفسک علی آثارهم ان لم یؤمنوا بـهذا الحـدیث أسفا”(کهف۶/) اسـف یـعنی تـأسف. گویا میخواهی از تأسف اینکه چرا مردم ایـمان نمیآورند، خـودت را هلاک کنی.
پیامبر اسلام از اینکه مردم نمیآیند این راه راست و صحیح زندگی را که خـدا برایشان ارائه میدهد بپذیرند، غصه میخورد؛ آن قدر که گـویا میخواست هلاک شود. خدا بـرای دلداری پیـامبر میگوید: این قدر غصه نخور.
مـا اسـلام را نازل کردیم تا مردم به انتخاب خودشان آن را بپذیرند و اگر خداوند میخاست، به زور همۀ مردم را هـدایت مـیکرد. در این صورت دیگر آن ایمان نـبود، و ارزشـی نـداشت. ایمان وقتی ارزش دارد کـه خـودشان انتخاب کنند. برای اینکه پیـامبر اسـلام زیاد متأثر نباشد چرا مردم راه حق را نمیپذیرند، دلداری میدهد که تو مسؤول نیستی. اگر ایمان نیاوردند، خـودشان عـذاب میبینند، ”لستعلیهم بمصیطر؛” یعنی برای کـفار، تـو سیطره نداری آنـها را مـلزم کـنی حتما ایمان بیاورند، ما هـمچنین چیزی نگفتیم که تو انجام دهی. ”ما علی الرسول الا البلاغ” تو پیام ما را به مردم برسان، اگـر خـواستند قبول میکنند و اگر نخواستند قبول نمیکنند.
این بـدان مـعنی نـیست کـه چـنانچه قبول کردند و اسلام آورنـد، آن وقـت هم در عمل کردن به اسلام مختار باشند.
برای اینکه مطلب روشن شود، مثالی را یادآور میشوم. اگـر مـردمی در یـک کشور رفراندوم برگزار کنند، و هر حکومتی که میخواهند، بـا رأی آنـها سـرکار بـیاید، حـال سؤال این است که آیا این مردم حق دارند بعد از اینکه رأی دادند، خودشان به آن عمل نکنند؟ قانونی را به رفراندوم گذاشته و ۹۰% یا ۱۰۰% مردم به آن رأی دادهاند که ما آن را میپذیریم. بعد اگر گـفتند مثلا فلان مقدار مالیات بپردازید و مأمور مالیات برود و بخواهد مالیات را وصول کند، آیا میتوانند بگویند ما آزادیم. اگر دلمان بخواهد مالیات میدهیم، وگرنه، مالیات نمیدهیم. گفته میشود: خودتان رأی را دادید و این قانون را پذیرفتید. میگویند: نه، آن وقـت آزاد بـودیم به قانون رأی بدهیم، حال هم آزاد هستیم که بپردازیم، یا نپردازیم. هیچ عاقلی این سخن را نمیپذیرد.
بلی، کسی را الزام نمیکنند که حتما مسلمان شود. اصلا این معنی ندارد. قوام اسلام به اعتقاد قـلبی اسـت. اعتقاد با زور پیدا نمیشود. ”لا اکراه فی الدّین” در دین اکراه نیست. به زور نمیشود کسی به خدا و پیامبر اعتقاد پیدا کند. اعتقاد اکراه بردار نیست. اما حـال کـسی که با انتخاب خودش اسلام را پذیـرفت، اگـر به او بگویند اسلامی که تو پذیرفتی این ویژگی را دارد و مثلا باید نماز بخوانی، نمیتواند بگوید اگر دلم بخواهد میخوانم و اگر دلم نخواهد نمیخوانم. میگویند باید زکات بدهی، میگوید اگـر دلم خـواست، میدهم، وگرنه نمیدهم. پس اسلامی کـه پذیـرفته است، یعنی چه؟ به هیچ حکمی از احکامش عمل نمیکند؛ پس چگونه به اسلام رأی داده و آن را پذیرفته است؟
پایبند بودن به تعهدات، از اساسی ترین اصول زندگی اجتماعی است. اگر در زندگی اجتماعی پایبند به پیمان و میثاق نباشد، هیچ زندگی فردی و اجـتماعی شکل نمیگیرد.
اینکه میگوید دین را پذیرفتم؛ یعنی مسؤولیتش را قبول کردم و به عمل کردن به دستوراتش متعهد هستم. بنابراین، آیاتی که میفرماید: ”لست علیهم بوکیل” یا ”ما جعلناک علیهم حفیظا” یا ”لستعلیهم بمصیطر” همۀ ایـنها بـه کفار برمیگردد؛ یـعنی ما چنین قدرتی برای تو قرار ندادیم که مردم را به زور مسلمان کنی، اما وقتی مسلمان شدند، آن وقت ”النبیّ اولی بـالمؤمنین من انفسهم” وقتی به تو ایمان آورند و مؤمن شدند، تو اولویت خواهی داشـت و بـر آنـها و اطاعت تو بر آنها واجب است. ”ما کان لمؤمن و لامؤمنه اذا قضی اللّه و رسوله امرا و..” کسانی که قضاوت پیامبر را پذیرفتند، چـون از سـوی خدا مبعوث شده ”لتحکم بین الناسبما اراک اللّه” (نساء/۱۰۵) و قبول کردند که قرآن حکم خداست، بـعد بـگویند قـضاوتی که پیامبر میکند، قبول نداریم. این چه پذیرفتنی است؟ ازاینرو قرآن میفرماید: اینها ایمان واقعی ندارند مگر آن وقتی کـه تو را داور قرار بدهند، و آنچه تو حکم کردی از جان و دل بپذیرند و در دلشان هم احساس نارضایتی نکنند.
ظهیری: آنچه تاکنون بـحث شـد مربوط به وقتی است که شبههکننده مسلمان باشد و بگوید من براساس قرآن میگویم که اسلام نباید در شؤون زندگی مردم دخالت کند، اما وجه دیگر همین شبهه این است که بگوید من به اسلام و قرآن کـاری ندارم؛ اصولا انسانیت انسان که وجه امتیاز او از سایر جانداران است، همانا اختیار و آزادی اوست که با اطاعت از دیگری سازگار نیست. اگر این امتیاز از او سلب شود، همانند این است که انسانیت را از او جدا کردهایم. دین نیز همین عمل را انجام مـیدهد آنگاه که میگوید ای انسان تو ملزم هستی که طوری رفتار کنی که من میگویم، باید از پیامبر یا امام معصوم ویا جانشینان آنها اطاعت کنی و اینها همه سالب آزادی آدمی هستند. البته شاید در مقاطعی آزادی آدمـی هـستند. البته شاید در مقاطعی از تاریخ که بشر به بلوغ فکری و عقلی و ابزاری نرسیده بود، مانند دورانی که بردهداری مرسوم بود، این طرز تفکر کاربردی داشته است، اما امروز انسان بسیاری از آنچه را که نـمیدانسته اسـت فهمیده و در عصری زندگی میکند که مسأله الزام و دستور و تکلیف را نمیتواند بپذیرد. این نگاه به دین مربوط به زمانی میشود که رابطۀ همۀ انسانها با هم رابطه بزرگ وکوچکی، خواجه و غلامی، آقا و بـندهای و مـولا و بـردهای بود و لذا نسبت خدا و انسان نـیز همین گـونه تـرسیم میشد. اما انسان امروز فهمیده است که همۀ انسانها آزادند، همه برابرند و هیچ کس برده و غلام دیگری نیست. در زورگار قدیم انسانها تکلیف را برمیتافتند، امـا امـروز طـالب حقوقشان هستند و نه دنبال تکلیف.
آیت اللّه مصباح یزدی: ایـن شـبهات یک جواب علمی دارد که اشاره میکنم. ما یک مقام تکوین داریم و یک مقام تشریع. زبان سادهتری که برادران تحصیل کرده و دانشجویان شـاید بـیشتر متوجه شـوند، یک مقام هست ها و واقعیت ها داریم و یک مقام بایدها و تکلیف ها. به بـیان دیگر، یک عالم واقعیات است و یک عالم ارزشها.
یکی این است که ما واقعا نسبتمان با خدا چه نسبتی است. اگـر کـسی خـدا را قبول ندارد که هیچ. میگوید خدایی نیست که بخواهد با کسی نسبتی داشـته بـاشد، ولی اگر کسی خداد را به خدایی قبول دارد، دستکم این را میپذیرد که خدا ما را آفریده است و هستی ما از اوسـت. ایـن مـعنایی است که برای اعتقاد خدا میتوان قائل شد .البته در اسلام همین اندازه کـافی نـیست، بـلکه باید ربوبیت تکوینی و تشریعی را هم بپذیرد. ولی پایین ترین مرتبه اعتقاد به خدا این است که ما قـبول کـنیم خـدا خالق ماست و ما مخلوق او هستیم؛ یعنی هست بودن ما از اوست و از آن اوست. در این مقام اگر کسی بگوید مـن مـال خدا نیستم، با این اعتقاد نمیسازد. اولین گام در توحید این است که ما بپذیریم از آن خـداییم. خـدا ما را آفـریده، هستی ما از اوست. عبودیت یعنی همین.
میشود کسی معتقد به خدا باشد، ولی خودش را عبد یـعنی مـملوک خدا نداند؟ این تناقض است که کسی بگوید من خدا را قبول دارم، ولی عبودیت خودم را نسبت به خدا قـبول نـدارم.
در مـقام تکوین لازمه اعتقاد به خدا این است که ما خودمان را عبد او بدانیم، یعنی مملوک او هستیم و او خالق مـاست. هـمۀ مسلمانان در نمازشان میخوانند: «اشهدان محمّدا عبده و رسوله». بالاترین شخصیت انسانی افتخارش به این اسـت که عـبد خـداست.
“سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام”(اسراء۱/) و این همه کلمه عبد و عباد که در قرآن است و ”اذا سـألک عـبادی عـنّی..”(بقره۱۸۶/).
آخرین مرحله کمال یک انسان هم به آنجا میرسد که ”فـادخلی فـی عبادی” (فجر۲۹/)
مرحله کمال عبودیت، عالی ترین مقامی است که یک انسان میتواند به آن برسد. اگر کسی بـگوید آزاد بـودن انسان با اینکه زیر بار یک قانون برود سازگار نیست، این معنایش چیست؟ توحش، یعنی بـربریت، یـعنی انکار هرگونه قانونی.
معنای اینکه انسان چـون آزاد اسـت هرچه دلش مـیخواهد عمل کند و حتی آن قانونی را که خودش بـه آن رأی داده، عـمل نکند؛ یعنی توحش.
پس اینکه از تمدن و مدنیت نام میبریم، یعنی چه؟ رکن اول مدنیت این است که کسانی مـسؤولیت بـپذیرند. اگر مردمی حاضر نشوند خودشان را در مـقابل یک قـانون، یک حـکم، یـا یـک فرمان مسؤول بدانند، چه مدنیتی و چه تمدنی است؟ مگر مـیشود تـمدن بدون اینکه آدم یک نوع قید و محدودیتی که مستلزم یک نوع مسؤولیتی است بـرای خـودش قائل باشد؟ من بگویم تمدن نوین دارم، اما هیچ قانونی را نـپذیرم. این با توحش چـه فرقی دارد؟ این پسـتترین انواع توحش است نه تمدن مـدرن.
ایـن است که انسان را از انسانیت خالی میکند. فصل مقوم انسان عقل اوست و عقل اقتضا مـیکند کـه آدم مسؤولیتپذیر باشد؛ بعضی چیزها را انـجام بـدهد، و بـعضی چیزها را مقید باشد کـه انـجام ندهد.
اگر کسی در یـک شـهر هرطور دلش میخواهد لباس بپوشد و هرطورمیخواهد راه برود و هر کاری دلش میخواهد انجام دهد و بگوید، او را عاقل میدانند یـا وحـشی و دیوانه؟ اگر از او سؤال شود چرا این کار را میکند و بـگوید، دلم میخواهد، من انـسان آزادم، آزادی مـقوّم انسانیت اسـت و دلم میخواهد این کارها را انـجام دهم، چنین فردی را عاقل میدانند یا دیوانه؟ فصل مقوم انسان عقل است و لازمه عقل داشتن مسؤولیت است و مـسؤولیت یـعنی پذیرش قانون. اگر قانونی نباشد مدنیتی نـیست، اگـر مـسؤولیتی نـباشد انسانیتی نـیست.
ظهیری: یـکی از شـبهات دیگر از منظر مقام خلیفه اللّهی انسان است، بدینگونه که اگر انسان خلیفۀ خداست به این معنی که در روی زمـین حـکم خدا را دارد، همان طور که خدا هرگونه که مـیخواهد عـالم را ادارهـ میکند، انـسان هـم زمـین در اختیارش است که هرگونه خواست عمل نماید؛ چنانکه قائم مقام یک مسؤول اختیار عمل دارد و مسؤول نمیتواند از او ایراد بگیرد که چرا فلان کار را انجام دادی؛ زیرا پاسخ میشنود که این اختیار و این حـکم قائم مقامی را خود تو به من دادی.
آیت اللّه مصباح یزدی: این شبهه یک جواب تفصیلی دارد و آن اینکه ببینیم عنوان خلیفه اللّه به چه کسانی داده شده است؟ اجمالا آنکه خلافتی که قرآن برای حضرت آدم وکسانی از فرزندان حضرت آدم قـرار داده، بـرای همۀ جانوران دو پا نیست. قرآن بعضی از بنی آدم را شیاطین مینامد. آیا اینها خلیفه اللّه هستند؟ آیا اینها همان کسانی هستند که ملائکه باید در مقابل آنها سجده کنند؟ آیا آنان کسانی هستند که خدا دستور داد چون روح خدا در آنها دمیده شد، سزاوار سـجده فـرشتگان هستند؟
خلیفه اللّه شرایطی دارد، از جمله شرطش علم به اسماء است، باید صلاحیت آن را داشته باشند که بخواهند عدالت الهی را در زمین اجرا کنند. کسی که مطلقا از عـدالت چـیزی نمیفهمد، آیا خلیفه اللّه میشود؟ آیا خدا ظـالم اسـت که خلیفۀ او ظالم باشد؟
خلیفه اللّه کسی است که صفات الهی را در زندگی فردی و اجتماعی به ظهور برساند، نه هرکسی که روی دو پا راه میرود.
بنابراین شیاطینی که سعی در گـمراه کردن مـردم و قصد براندازی حکومت اسلامی را دارنـد، هـمان شیاطینی هستند که از چهارپایان هم پستترند؟ چه برسد به اینکه اشرف همه مخلوقات باشند. با تمسک به این آیه، روشن میشود این سخن که «کرامت انسانی آزادی است و هر چیزی که آزادی را محدود کند، محکوم و مطرود است»، شـعار فـریبندهای است که در کشورهای دیگر هم آن را پذیرفتهاند و بدون اینکه به مضمون آن آگاه باشند، آنرا تکرار میکنند.
سؤال میکنیم آیا هیچ انسان عاقلی این را میپذیرد که انسان باید مطلقا آزاد باشد؛ یعنی هیچ قـانون الزام آوری وجـود نداشته باشد؟
معنای ایـن سخن آن است که هرکس هرچه دلش میخواست قتل نفس کند، اموال مردم را به غارت ببرد، به نوامیس مردم تعرض بـکند، به عنف تجاوز بکند، ناامنی در جامعه ایجاد بکند و در هر کاری که بـخواهد انـجام دهـد آزاد باشد. انسان نمیتواند به چنین چیزی ملتزم باشد. اولین دود آن به چشم خودش میرود. مگر در چنین اجتماعی میتوان زنـدگی کـرد. پس مسلما آزادی نامحدود و مطلق نیست؛ یعنی هیچ انسان عاقلی نمیتواند بگوید هر فرد انسانی بـاید آزادی مـطلق داشـته باشد که هر کاری دلش میخواهد و در هر شرایطی است انجام دهد. این را هیچ کس نمیتواند بگوید. پس معنایش این اسـت که انسان آزادی مشروط دارد.
ظهیری: فرمودید انسان آزادی مشروط دارد. اگر مشروط بودن آزادی انسان از نظر تئوری مورد قـبول جوامع لیبرال نباشد، از نـظر عـملی مجبور به ایجاد یکسری شرایط و ضوابط براساس اصل عدم تزاحم آزادیها هستند؛ یعنی هیچ کس و هیچ مکتبی نمیتواند دستکم در عمل به آزادی بیقید و شرط و مطلق ملتزم باشد. لذا بیشتر بحث پیرامون این مدار میچرخد که چه کـسی باید این شرایط و ضوابط را تعیین کند؛ در پاسخ برخی این شبهه را مطرح میکنند که چه کسی بهتر و سزاوارتر از خود انسان در تعیین سرنوشت بایدها و نبایدها زندگی خویش؟
آیت اللّه مصباح یزدی: اگر بنا باشد هر فردی خـودش چهارچوب آزادی را ترسیم کند باز مسأله همان است که هرکسی هر چه دلش میخواهد عمل میکند. این شدنی نیست؛ پس باید یک مرجع دیگر باشد که حدود آزادی را تعیین کند. هرکسی قبول کرد خدایی وجود دارد که مـصالح و مـفاسد انسان را بهتر از دیگران میشناسد، هیچ نفعی از زندگی انسانها عاید او نمیشود و خدا جز خیر بندگانش را نمیخواهد، آیا چه کسی از او سزاوارتر است در چنین امری؟ مسلمانان میگویند ما معتقدیم خدایی هست که او مصالح و مفاسد را بهتر میداند. او میداند که اگـر جـامعه به چه چیزهایی ملتزم باشد به سعادت میرسد و او حد آزادی را بیان کرده است؛ این تناقض نیست. اصل آزادی را پذیرفتیم، احترامش، اعتبارش و حدش را هم پذیرفتیم و قبول کردیم که کسی آن حد را تعیین میکند که آن حد را از هـمه بـهتر مـیشناسد. اما اگر این را نپذیرفتیم و گفتیم مـردم بـاید تـعیین کنند، به هزارها مفسده مبتلا خواهیم شد. هیچ وقت همه مردم بر یک رأی اتفاق ندارند و لذا حقوقشان چگونه تأمین میشود؟ فرض این است که معتقد نـیستند که خـدا آن را تـعیین کند یا اگر معتقد هستند به خدا، معتقدند او آن را تـعیین نـکرده است.
چه کسی حقوق این اقلیت را میتواند تعیین کند؟
(متن تکمیل خواهد شد)
دیدگاهتان را بنویسید